🐾 • قسمت چهل و هشتم •🐾

5.4K 1.9K 1K
                                    

همینطور که دستش زیر چونه‌اش بود، با چشم‌های بسته چندتا نفس عمیق کشید. انقدر خوابش میومد که داشت از حال می‌رفت. امروز سخت و طولانی گذشته بود ولی نتیجه خوبی داده بود و بکهیون ازش راضی بود. بعد از دوتا کیس شکست‌خورده، تیم‌شون به این پیروزی نیاز داشت. بازهم نرفته بود دادگاه. از اونجا رفتن متنفر شده بود. ولی چند ساعت پیش خبر اینکه برنده شدن بهش رسیده بود و حالا بیرون از اتاق همه داشتن جشن می‌گرفتن و ییشینگ هم کارائوکه راه انداخته بود. و همه اینها درحالی بود که بکهیون سر درد داشت. خوابش میومد و عین چی عصبانی بود. چرا؟ چون امروز سالگرد مسخره‌ای بود که چانیول روزش رو استارت رابطه‌اشون گذاشته بود و خودش بهش یادآوریش کرده بود ولی از صبح خبری ازش نبود. و بکهیون خیلی دلش می‌خواست آقایی کنه و بگه "به درک اونقدرام مهم نیست" ولی واقعا عصبانی بود. چانیول همیشه انقدر بدقول بود یا تو رابطه با اون اینطوری میشد؟

-چیر آپ بیبی...چیر آپ بیبی...

صدای ناهنجار ییشینگ و دوست‌هاش داشت از بیرون اتاق میومد و رو مغزش خط مینداخت. مگه کلاب رو ازشون گرفته بودن که اینجا داشتن این کارها رو می‌کردن؟ بکهیون خوابش میومد.

-چیر آپ بیبی...

نعره بعدی ییشینگ با آهنگی که داشت پخش میشد از جا پروندش و رفت سمت در و بازش کرد.

-تا نیومدم اون دستگاه لعنتی رو بکنم تو کونت خفه‌اش کن!

با حرص سر ییشینگ داد زد و کل سالن ساکت شد و فقط هنوز آهنگ بی‌کلام داشت از دستگاه کارائوکه پخش میشد. البته که بکهیون بعد از دیدن قیافه همه افرادی که تو سالن بودن عمیقا از رفتار خودش شرمنده شد و صورتش کاملا قرمز شد. اون هیچوقت اینطوری رفتار نمی‌کرد. همیشه صبور و مودب بود. و این وضع اعصاب تقصیر یه نفر بود و بکهیون حتی اگه چیزی رو امشب تو کون ییشینگ نمی‌کرد ولی برای کون دوست پسرش نقشه‌ها داشت.

یه معذرت خفه گفت و دوباره پرید تو اتاق و با خجالت در رو بست. البته که دیگه صدای آهنگ بالا نرفت و بعد از یه ربع در اتاق باز شد و کله ییشینگ اومد از لاش داخل.

-ما داریم میریم مشروب خوری. تو نمیای؟

ییشینگ با نیش باز سوال کرد و بکهیون با خستگی سرش رو به طرفین تکون داد.

-به جی ایون سلام برسون بگو دلم براش تنگ شده.

فقط همین رو گفت و لپش رو روی میز گذاشت. می‌دونست ییشینگ محاله بدون خبرکردن دوست دخترش بره جایی.

ییشینگ "باشه" پر انرژی‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه همه جا کامل ساکت شده بود. بکهیون با لب‌های آویزون به دوربینش که روی میز جلوی صورتش بود خیره شد و خمیازه کشید. حتی حال نداشت بلند بشه و حاضر بشه تا برگرده خونه. چشم‌هاش رو بست و سریع‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کرد گرم شدن پلک‌هاش رو حس کرد. تو خواب و بیداری بود و هیچ ایده‌ای نداشت چقدر گذشته که با یه تق‌تق آروم روی میز از جا پرید و سرش بالا اومد.

🐾 • Catnip •🐾Where stories live. Discover now