🐾 • قسمت چهل و ششم •🐾

5.7K 2K 877
                                    

-خوبی بکهیون؟

شاید اگه ضربه‌ای که به بازوش حین بیان‌شدن این جمله خورد نبود، پاپی جوون اصلا متوجه اینکه مخاطب جمع کوچیک افراد پشت میز قرار گرفته نمیشد. ولی حتی اگه افکارش یه جای دیگه بودن، بدنش هنوز اینجا بود و با تکون خوردن بازوش خیلی سریع به سمت دختر کنارش که یه‌کم گیج زل زده بود بهش چرخید.

-چی؟

-پرسیدم خوبی؟ نوبت توئه مبحثت رو توضیح بدی ولی اصلا متوجه نشدی...

دختر جوون با لبخند گفت و پاپی چشم‌عسلی شرمنده از غفلتش لبش رو گزید.

-ببخشید. حواسم پرت شده بود.

زیرلب گفت و کتاب جلوش رو بست و سریع جزوه‌اش رو جلو کشید. امتحانات آخر ترم داشت واقعا بهش سخت می‌گذشت و شاید اگه همکاریش با این گروه مطالعه کوچیکی که راه انداخته بودن نبود، رسما بدبخت میشد. در نتیجه اصلا دلش نمی‌خواست ناامیدکننده عمل کنه. گلوش رو صاف کرد و مشغول توضیح دادن بخشی که مسئولیت خودش بود شد. همه افراد پشت میز با جدیت داشتن بهش گوش می‌دادن و نکته‌برداری می‌کردن. امتحانی که این هفته داشتن انقدر حجم زیادی داشت که چاره‌ای جز اینکه هرکس یه بخش رو برداره و برای بقیه خلاصه‌اش کنه رو نداشتن. وقتی حرف زدنش تموم شد گلوش و دهنش خشک شده بودن و عمیقا خسته بود. اونها از صبح اینجا جمع شده بودن و از شانس بد بکهیون خودش نفر آخری بود که باید توضیحاتش رو ارائه می‌کرد، در نتیجه با کلی خستگی حرف زده بود. به محض اینکه ساکت شد، رسما هر کدوم از هم‌کلاسی‌هاش یه گوشه میز از خستگی ولو شدن.

-باید وقتی مامانم بهم گفت با پسر دوستش ازدواج کنم فاز من می‌خوام مستقل باشم برنمی‌داشتم و قبول می‌کردم.

یکی از دختر‌ها همینطور که لپش رو روی کتابش گذاشته بود زمزمه کرد و باعث شد بقیه بی‌حال بخندن.

-من چی بگم؟ من بخوامم شوهر برام پیدا نمیشه.

اینبار یکی از همکلاسی‌های پسرشون گفت و اینبار صدای خنده‌ها بالاتر رفت. بکهیون همینطور که خسته می‌خندید گوشیش رو از کیفش بیرون آورد و روشنش کرد. ولی متاسفانه هیچ اثری از پیام یا تماس جدید نبود و همین باعث شد خیلی ناگهانی حس کنه خستگی روی شونه‌هاش سه برابر شده.

چند ماه گذشته رو خیلی راحت میشد به عنوان جهنمی‌ترین ماه‌های زندگیش کنار گذاشت. فشار روحی‌ای که داشت تحمل می‌کرد،با دوره‌ای که داشت سعی می‌کرد یاد بگیره چطوری ساید هایبرد وجودش رو کنترل کنه برابری می‌کرد.

باور اینکه همه این احساسات فقط به‌خاطر یه نفره هم براش سخت و عجیب بود. دوست پسری که حالا نقشش تو زندگی بکهیون کمرنگ‌تر از همیشه شده بود چون همیشه درگیر یه کاری بود.

چانیول به قولش نتونسته بود عمل کنه. اونها هفته‌ای چندبار که هیچ هفته‌ای یه بار هم همدیگه رو نمی‌دیدن. در واقع بار آخری که چانیول رو دیده بود، ماه پیش قبل از شروع امتحانات خودش بود. و مسئله دردناک‌تر براش این بود که دیگه حوصله دعواکردن یا گله رو هم نداشت. یکی دو ماه اول تا تونسته بود بحث کرده بود ولی حالا دیگه توان بحث بیشتر رو نداشت. گاهی حس می‌کرد شاید چانیول اصلا مایل به دیدنش نیست. ولی این افکار با پیام‌های پر دلتنگی‌ای که دوست پسرش براش می‌فرستاد واقعا تناقض داشت پس بکهیون سعی می‌کرد از سرش پسشون بزنه. مشغول جمع‌کردن وسایلش شد و وقتی آخرین کتاب رو هم تو کوله‌اش جا داد از جا بلند شد.

🐾 • Catnip •🐾Where stories live. Discover now