بکهیون معمولا آدم بابرنامهای بود. همیشه قبل از انجام هرکاری کلی بهش فکر میکرد. نه چون خوشش میومد. فقط چون از عواقب کارهای یهویی واقعا میترسید. اون از ریسککردن و کارهایی که زیادی هیجان داشتن اصلا خوشش نمیومد. در واقع ترجیح میداد تا میتونه همه جنبههای زندگیش رو در امنیت کامل جلو ببره. اون عاشق حمایت از حقوق هایبردها بود ولی از هایبرد بودن خودش اصلا خوشش نمیومد. دلش میخواست عادی باشه. دلش میخواست بتونه بین جمعیت گم بشه و هیچکس نگاهش نکنه. ولی هایبرد بودن مانع این میشد. همه با دیدن چشمهاش یا رنگ موهاش قدمهاشون آروم میشد و بیاراده بهش خیره میشدن و بکهیون هیچوقت موفق نمیشد اون حس خوب نامرئی بودن رو که همیشه دنبالشه بچشه. مامانش همیشه بهش میگفت اینکه صرفا یه هایبرد عادی نیست و از اون هایبردهای خاصه باید خوشحالش کنه، ولی بکهیون اصلا خوشحال نبود. اینکه تو اقلیتی که توش هستی هم اقلیت محسوب شی کجاش جالب بود؟ تمام این موارد به بکهیون این حس رو میدادن که باید ده برابر محتاطتر زندگی کنه و دلایل بیشتری برای توجه به بقیه نده. تو کل دوره دبیرستان رسما بیحاشیهترین شاگردی شد که اون مدرسه به خودش دیده. برای مامان باباش هم یه بچه بهشدت خوب و معقول بود و هیچوقت وسوسه انجام کارهای خلاف به سرش نزد. ولی میدونید که همه چی همیشه یه استثنا داره دیگه؟ و فکر کنم همه بدونیم استثنای بکهیون چی بود و چی هست...پارک چانیول باعث میشد بکهیون مسیر عادیش رو تو راه مدرسه کج کنه تا اتفاقی به همدیگه برخورد کنن. اون به چانیول قول داده بود نامرئی باشه ولی چانیول تنها کسی بود که تو کل کره زمین بکهیون دلش نمیخواست براش نامرئی باشه.
اون ترجیح میداد برای همه نیست و محو بشه ولی برای چانیول نه. فقط تو کل دنیا یه پیشی مشکی وجود داشت که باعث میشد بکهیون بخواد کارهای جدید بکنه و دردسرهای جدید رو به جون بخره تا یه کم بهش نزدیک بشه. دقیقا مثل امشب که حتی قبل زدن اون عطر عجیب غریب به خودش، حتی پنج ثانیه هم فکر نکرده بود و فقط انجامش داده بود و خب...کارهای یهویی اصلا به بکهیون نمیساختن. چون الان چانیول تو فاصله چند سانتیش شبیه یه شکارچی بهش زل زده بود و جواب میخواست و بکهیون اصلا و ابدا جوابی نداشت. مطلقا هیچی نداشت بگه!
-میخوای بهم بگی این مدت چیکار کردی که حس میکنم عوض شدی یا قراره پنج دقیقه دیگه هم دراماتیک به هم خیره شیم؟
گربه مومشکی با جدیت همینطور که خم شده بود روش گفت و بکهیون لبش رو گزید. یه سری جواب به سرش رسیده بود ولی همشون سایز تخم بیشتری ازش میطلبیدن و بکهیون الان حس میکرد کلا اون ناحیه بدنش آب شده و خبری ازشون نیست. اگه به چانیول واقعیت رو میگفت داستانشون همینجا تو همین نقطه تموم میشد. برای همیشه. چانیول وقتی میفهمید بکهیون برای نزدیک شدن بهش یه عطر عجیب غریب میزنه محال بود دیگه بعدش بتونه به بکهیون عادی نگاه کنه یا حتی بخواد باهاش دوستی کنه و این احتمالا بکهیون رو میکشت. اون نیاز داشت چانیول حداقل یه کم به خودش علاقهمند بشه تا شاید بعدا بتونن دوست باشن یا چیزی...
YOU ARE READING
🐾 • Catnip •🐾
Fanfiction🏺✨ بکهیون یه هایبرد پاپیه که درست از وقتی که به بلوغ هایبردی رسید و فهمید وقتی زیادی هیجانزده میشه دم و گوشاش بی اجازه میان بیرون چشمهاش روی گربه همسایه زوم شده بود. درست شنیدید گربه همسایه! ولی خب اقا گربه ما پارک چانیول حوصله پاپیها رو اصلا ن...