🐾 • قسمت ده •🐾

6.8K 2.4K 1.7K
                                    

همراهی با چانیول اصلا اونجوری که توقعش رو داشت پیش نرفت. این برای بکهیون همزمان هم ناامید کننده بود و هم یه جورایی عجیب. ظاهرا چانیول با آدمی که تو سرش ساخته بود فرق زیادی داشت. بکهیون امروز داشت برای اولین بار یه بخش جدید از زندگی اون گربه سیاه بداخلاق رو میدید و برای همین هم واقعا هیجان زده بود. ولی خب ظاهرا هرکی لباس مشکی میپوشید و سیگار می‌کشید نرفته بود تو یه باند خلاف یا عضو گروه پسر شاخ‌های دانشگاه نبود. چانیول داشت خیلی راحت فوق‌لیسانسش رو میگرفت و ظاهرا تاپ کلاس هم بود. البته این اطلاعات رو گربه سیاه نامبرده در اختیارش نذاشت و بکهیون با حضور توی جمعشون فهمید. ظاهرا کراش چندین و چندساله‌اش تو زمینه درسی نخبه بود و همه ازش حساب می‌بردن. چانیول حتی داشت با معلم خصوصی دانشجوها شدن کلی پول درمیاورد. برعکس تصور بکهیون چانیول زیاد اهل مهمونی و شلوغ‌بازی نبود و بیشتر وقتش رو یا درس می‌خوند یا صرفا سرش به کار خودش بود و دورهمی‌هاشون هم اول آخر برمی‌گشتن به سمت موضوعات درسی. ظاهرا چانیول یه بچه مثبت کول بود و بکهیون تا قبل اون شب نمی‌دونست اینکه هم بچه مثبت باشی هم کول از لحاظ فیزیکی ممکنه. ولی ظاهرا اون گربه سیاه بی‌شرف به این لول رسیده بود.

دورهمی دوست‌های چانیول توی یه بار و رستوران کوچیک و خودمونی بود که مشخص بود پاتوقشونه. همه پشت یه میز چوبی گنده نشسته بودن و انقدر همزمان حرف می‌زدن که بکهیون داشت سر درد می‌گرفت. اینکه خیلی‌ها چانیول رو سونبه خطاب می‌کردن، به دلایل نامعلومی براش در حد مرگ سکسی بود و هربار چانیول خونسرد جواب یکی رو می‌داد، بکهیون یه دور درونی دچار گسستگی روحی روانی میشد و دلش ضعف می‌رفت. محض رضای خدا چرا اون عوضی انقدر دلبر بود؟

بکهیون فقط عین یه موش بی‌پناه کنار چانیول نشسته بود و ساکت مرغ سوخاریش رو می‌خورد و به حرف‌های بقیه گوش می‌کرد و البته که هربار خانوم پارک تماس می‌گرفت بکهیون با یه نیش باز اغراق شده به دوربین گوشی چانیول خیره میشد و براش دست تکون میداد. تو این مورد هم چانیول مادرش رو خوب شناخته بود.

خودش هم نمی‌دونست چه مرگشه ولی همزمان که هیجان‌زده بود و داشت از آشنایی بیشتر با کسی که سالها بود یه جای ثابت توی افکارش داشت لذت می‌برد، ولی یه بخش گنده وجودش هم غمگین بود. چانیول یه دنیای جدا داشت. یه زندگی داشت و سرش به اون گرم بود. مسلما اون پسر حتی ثانیه‌ای تو روزهای شلوغش به پاپی همسایه فکر هم نمی‌کرد و این درحالی بود که بکهیون می‌تونست با دیدن چمن‌های حیاط هم یاد چانیول بیوفته. خودش می‌دونست این کشش و علاقه زیادی مسخره‌اس. اون دوتا اصلا خوب همدیگه رو نمی‌شناختن. چانیول فقط یه مشت موی سیاه و دوتا چشم جادوگر بود. ولی بهرحال بکهیون گاهی تو افکار بچگانه‌اش عمیقا باور میکرد روح اون دوتا به هم گره خورده و فقط باید صبر کنه تا چانیول هم متوجه این گره بشه.

🐾 • Catnip •🐾Where stories live. Discover now