🐾 • قسمت اول •🐾

9K 2.7K 1.4K
                                    

بار اولی که اون صحبت خاص باهاش شد فقط شیش سالش بود. جلوی مامان باباش روی میز آشپزخونه نورگیرشون نشسته بود و همینطور که گوشای پشمالوش از بین موهای قهوه‌ای روشنش میلرزیدن و دمش تند تند پشتش تکون میخورد با چشم‌های عسلی و شفافش زن و مرد روبروش رو نگاه میکرد و حینش تیکه‌های بیسکوئیتش رو توی چایی خوش‌طعمی که مامانش براش آماده کرده بود، میزد. مامان بابای بیچاره‌اش مدام تأسف‌وار به هم نگاه میکردن و انگار سعی داشتن اون حرفهای ناخوشایند رو به چند دقیقه بعد که پسر کوچولوشون حسابی از شادی تازه پیدا کرده‌اش و چایی و بیسکوئیتش لذت برد، موکول کنن. ولی خب اون پاپی شیش ساله اصلا هیچی از موقعیت حالیش نبود. امروز توی پیش دبستانی خیلی بهش خوش گذشته بود. امروز اون دم و گوش‌دار شده بود و دوستاش دورش کلی جیغ ویغ کرده بودن. امروز همه چی زیادی خوب بود. ولی خب چند دقیقه بعد روز خوبش یه جورایی تا همیشه عوض شد.

-بکهیون...عزیزم...

مادرش ماگ کوچولوی چاییش رو که خالی شده بود از جلوش برداشت و پدرش اون حین خم شد و با شست بالای لبش رو پاک کرد.

-باید حرف بزنیم.

زن جوون با محبت گفت و گوش‌های جدید بکهیون از برداشت ناراحتی توی لحن مامانش، یه کم به پایین خم شدن. خودش هم متوجه نشد. در واقع کنترل چیزی دستش نبود. دم و گوش‌های تازه کارش اصلا حرف گوش کن نبودن.

-چه حرفی؟ من کار بدی کردم؟

با گیجی پرسید و زن و مرد جلوش سریع با هم به حرف اومدن.

-نه عزیز دلم اصلا!

-نه پسر خوشگلم.

بکهیون گیج شده بود. پس چرا مامانش انقدر ناراحت به نظر میرسید.

-پس چی شده؟

در کمال تعجبش مادرش قبل از اینکه به حرف بیاد چشم‌هاش اشکی شد و باباش سریع دست همسرش رو گرفت و خودش به سمت بکهیون خم شد.

-دم و گوشات خیلی خوشگلن بکهیونی. عین مال مامانی و بابایی...فقط یه چیزی هست که دیگه باید یاد بگیری و وظیفه ماست که یادت بدیم. چون پسرمون دیگه داره بزرگ میشه.

چشم‌های شفاف و روشن بکهیون یه کم گشاد شدن. باباش بهش گفته بود داره بزرگ میشه و این خوشحال کننده بود. ولی چرا مامانش غمگین بود؟

-چی باید یاد بگیرم؟

پدرش خم شد و دستش و موهاش رو نوازش کرد.

-میدونی که همه عین ما نیستن نه؟ بابا قبلا بهت گفته بود که فقط یه درصد جمعیت...یعنی یه تعداد خیلی کمی شبیه ماها هستن. و این خیلی خاصه. اما خب...ما باید سعی کنیم عین بقیه باشیم چون داریم تو یه جامعه زندگی میکنیم. یادته بابا درباره جامعه چی گفته بود؟

بکهیون یه کم مکث کرد و بخاطر تمرکز دماغ کوچیکش چین افتاد.

-که اگه بکهیون تو خونه ده تا پسر خوبیه. تو جامعه باید صدتا پسر خوبی باشه؟

🐾 • Catnip •🐾Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin