«~ مـیــراث ~»
.
.
اشرافزاده ی جوانی که در آستانه ی ۱۸ سالگی خود به سر می بره ، زندگی اون بعد از کاوش برای یافتن میراث پدربزرگ رنگ دیگه ای به خود می گیره..آشنا شدن با بیون بکهیون ، پسرک رعیتی جوانی که سر راه اشراف زاده قرار می گیره، می تونه خیلی چیزا رو تو شخصیت و زندگی اشراف تغییر بده...
.
.
.
*یه سری نکته ی کوچیک بگم راجع به روند میراث :
- ریتم داستان نه اونقدر کند خواهد بود، نه اونقدر سریع ، سعی میکنم متوسط باشه که همه چی منطقی به نظر بیاد .
- تنها شباهت داستان میراث، با واقعیت از لحاظ "تاریخ و زمانه" همین! اگر دیدین تصاویر عمارتها یا لوکیشن ها شبیه واقعیت کشور کره نیست، لطفا متعجب نشید چون این فقط یه داستانه=)
- قرار نیست فیکشن خیلی طولانی ای باشه،
ولی خب کوتاه هم نخواهد بود سعی میکنم به موقع تمومش کنم که زیاد و الکی کش پیدا نکنه :»
-بیشتر دلم میخواد راجع به موقعیت و شرایط مردم تو اون زمان توضیح بدم و همینطور روی رمنس داستان هم تمرکز هست ولی آروم آروم پیش میریم که بهتر درکشون کنیم ^~^ ❤
- یه وقتایی یه سری فکت و عکس ممکنه بذارم تو چنلم پس لطفا بهش سر بزنین 👇:
.
.
channel telegram: myblueplanetامیدوارم از خوندنش لذت ببرین و پشیمون نشید 🌸
Heritage 💜🔮
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...