این چپتر آخر رو با موزیک بیکلامی که توی چنلم گذاشتم بخونین :)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سه ماه بعد / آوریل
زمستون رو با تمام سختی و سرماش پشت سر گذاشتیم و به بهار رسیدیم.
بهاری که به زیبایی و رنگین بودن میوهها و گلهاش معروفه و برای من فصل جدیدی از دلتنگیه.
تو این سه ماه من و اشراف زاده فقط از طریق نامه فرستادن با هم در ارتباط بودیم و شبها رو با فکر کردن بهش و روزها رو با ساز زدن به یادش گذروندم.
تو این مدت اتفاقات عجیبی افتاد.
رفتارهای پدرم تغییر کرد..
دقیقا ماه آخر زمستون بود که بعدازظهر در خونمون رو زدن و حدود یکساعت با مادر و پدرم صحبت کردن. اونا آدمهایی بودن که لباسهایی رسمی به تن داشتن و تو اون یکساعت ، منو سرین از لای در اتاق یواشکی بهشون نگاه میکردیم.
اونا گفتن قراره به مردم رعیتی که شغلی ندارن، کمک بشه و از همین طریق هم پدرم تونست شغلی پیدا کنه و دو روز بعد ،
تو قسمت بایگانی اداره ی پست سئول مشغول به کار شد.
الان یک ماهه که پدرم هرروز تا عصر مشغول به کاره و خیالمون از این بابت راحته که اون دیگه قرار نیست بیکار بمونه و جیبهاش از پول پر میشه. دیگه با مامان بحث نمیکنه و وقت زیادی هم برای مست کردن نداره.
شبا با لبخند میاد خونه و یه وقتایی هم از اون گل هایی که تو باغچه ی حیاط میکاشت تا به همسایه ها بفروشه ، دسته گل درست میکنه و تو گلدون های خالی خونه ی خودمون میزاره تا مامان هم بعد از دیدنشون ذوق کنه و بعد از مدتها لبخند بزنه.
بعد از کار پیدا کردن بابا تونستیم یه معلم روستایی معمولی پیدا کنیم تا بتونه به سرین درس یاد بده.
من خیلی وقته که دیگه ادویه نمیفروشم و به جاش در طول روز، کنار همون میدون همیشگی گیتار میزنم.
از نظر مردم محله که پیشرفت کردم،
از نظر خودم هم شاید..
ولی باز هم احساس میکنم یک نظر خاص باید بشنوم تا بفهمم چقدر بهتر شدم.
یک نظر خاص از یک فرد خاص...!
تو این مدت خیلی زیاد فکر کردم.
به خودم، به چانیولِ اشراف زاده ای که با اومدنش تو زندگیم روز و شبهامو عوض کرد.
اومدن اشراف زاده روزهامو رنگی و شبهامو گرم کرد.
داشتم فکر میکردم که ببینم از کجا شروع شد و به کجا رسیدیم.
به چیزهایی شک کردم و براش نامه نوشتم.
احساس کردم اون آدمهایی که به پدرم کمک کردن تا وارد اداره بشه و شغل پیدا کنه، یه ربطی به چانیول داشتن.
به هر حال اون میدونست پدرم بیکاره و این منو ناراحت میکرد.
براش نامه نوشتم و سپردم به یکی از خدمتکارهای قصر پارک.
درسته من تو این مدت تا کنار دیوار های قصر پارک رفتم تا نامهام رو به دستش برسونم،
اما وارد عمارت نشدم.
دلم نمیخواست کسی منو ببینه و از پولی که داشتم به خدمتکار جوونی دادم که اونجا کار میکرد تا در سکوت و پنهانی بتونه نامه رو داخل سینی غذای اشراف بزاره.
اشراف من؟تو نامه ازش پرسیدم:کار تو بود؟
اون آدما به تو ربطی دارن؟
پدرم دیگه کار پیدا کرده و خوشحاله...
تو این کار رو کردی؟
STAI LEGGENDO
~Heritage
Narrativa Storica[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...