دو روز از رسیدنش به اینجا گذشته و تونسته بود خونه ی روستایی و نسبتا متروکه ای رو که متعلق به مرد نامبرده در نامهٔ پدربزرگ بود، خارج از سئول پیدا کنه.
با پرسوجو های زیادی از مردم محلی اطراف تونست خونه ی آقای سوک رو پیدا کنه .
و حالا اینجا بود..
تو اتاقکی با دیوارهایی چوبی که از لا به لای درزهاش به راحتی سوز و سرما وارد اتاق
می شد .
روز اول که رسیده بود اینجا ، خانم پیری رو دید که همراه دخترش اینجا زندگی میکرد. اونا همسر و فرزند آقای سوک بودن.
آقای سوک پیرمردی بود که بخاطر بیماریش روزها بود که تو بستر خوابیده بود.دختر و خانم آقای سوک به چانیول گفته بودن که اینجا پیششون بمونه تا وقتی که اون پیرمرد حالش خوب بشه و بیدارشه تا به کار چانیول رسیدگی کنه .
چانیول از همون روز اول ورودش به این خونه خودش رو دقیق و کامل معرفی کرده بود و حدسشم می زد که خونواده ی آقای سوک برای پذیرایی و نگهداری از اشرافزاده، چقدر معذب بشن .
.
.
در چوبی اتاق باز شد و
دخترجوان آقای سوک همراه فانوسی وارد
اتاق تاریک شد.
× اشراف زاده؟ بیدار هستین؟
چانیول روی پتویی دراز کشیده بود و دستش رو روی چشماش قرار داده بود .
چشماشو روی هم گذاشته بود تا افکارش رو مرتب کنه .
با شنیدن صدای دختر آقای سوک فورا سرجاش نشست.
- بله؟ آقای سوک بیدار شدن؟دختر جوانِ آقای سوک که در دهه ی بیست سالگیش به سر میبرد، لبهاشو تر کرد و لبخند ملایمی تحویل اشرافزاده داد.
× بله اشرافزاده...پدرم بیدار شده..
میتونین بیاید ببینین ..!
چانیول خیز برداشت و با سرعت از اتاق بیرون رفت .
امروز دومین روزی بود که تو خونه ی آقای سوک بود..
ولی اون پیرمرد رو در بستر بیماریش پیدا کرده بود .
با کمی ناامیدی براش دعا میکرد تا پیرمرد بیدارشه و درخواست چانیول رو بیپاسخ نذاره..به سمت اتاقی که آقای سوک در اون خوابیده بود رفت .
پیرمرد مریض احوال با دیدن پسرغریبـهٔ
روبه روش پلکای چروکش رو باز کرد و صدای ضعیفی ازش به گوش رسید .× تو...تو کی هستی؟
چانیول جلو رفت و کنار رخت خوابش زانو زد .- بیدار شدین؟ حالتون بهتره آقای سوک؟!
من پارک چانیول هستم...آخرین اشرافزادهٔ خاندان پارک...!دختر جوان وارد اتاقی شد که با چند تا شمع و فانوس روشن مونده بود .
لیوان آب و کاسه ی سوپی رو کنار پدرش گذاشت و نزدیک گوش پدرش به حرف اومد.× ایشون اشرافزاده هستن پدر..اشراف زاده پارک چانیول!!!نوه ی ژنرال پارک مینهو..
دنبال یه امانتی اومدن .لیوان سفالی آب رو به سمت لبهای پدر پیرش برد و بعد از سیراب کردنش،
با فاصله از رخت خواب روی زانو نشست .- آقای سوک به حرفام گوش میدین؟
ژنرال پارک...خیلی سال پیش به شما چیزی رو سپردن . چند تا جعبه ..دقیقا سه تا جعبه ی چوبی. درست میگم؟!
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...