🔮Chapter 22

214 74 5
                                    

دو روز از رسیدنش به اینجا گذشته و تونسته بود خونه ی روستایی و نسبتا متروکه ای رو که متعلق به مرد نامبرده در نامهٔ پدربزرگ بود، خارج از سئول پیدا کنه.
با پرس‌وجو های زیادی از مردم محلی اطراف تونست خونه ی آقای سوک رو پیدا کنه .
و حالا اینجا بود..
تو اتاقکی با دیوارهایی چوبی که از لا به لای درزهاش به راحتی سوز و سرما وارد اتاق
می شد .
روز اول که رسیده بود اینجا ، خانم پیری رو دید که همراه دخترش اینجا زندگی می‌کرد. اونا همسر و فرزند آقای سوک بودن.
آقای سوک پیرمردی بود که بخاطر بیماریش روزها بود که تو بستر خوابیده بود.

دختر و خانم آقای سوک به چانیول گفته بودن که اینجا پیششون بمونه تا وقتی که اون پیرمرد حالش خوب بشه و بیدارشه تا به کار چانیول رسیدگی کنه .
چانیول از همون روز اول ورودش به این خونه خودش رو دقیق و کامل معرفی کرده بود و حدسشم می زد که خونواده ی آقای سوک برای پذیرایی و نگه‌داری از اشراف‌زاده، چقدر معذب بشن .
.
.
در چوبی اتاق باز شد و
دخترجوان آقای سوک همراه فانوسی وارد
اتاق تاریک شد.
× اشراف زاده؟ بیدار هستین؟
چانیول روی پتویی دراز کشیده بود و دستش رو روی چشماش قرار داده بود .
چشماشو روی هم گذاشته بود تا افکارش رو مرتب کنه .
با شنیدن صدای دختر آقای سوک فورا سرجاش نشست.
- بله؟ آقای سوک بیدار شدن؟

دختر جوانِ آقای سوک که در دهه ی بیست سالگیش به سر می‌برد، لبهاشو تر کرد و لبخند ملایمی تحویل اشراف‌زاده داد.

× بله اشراف‌زاده...پدرم بیدار شده..
می‌تونین بیاید ببینین ..!
چانیول خیز برداشت و با سرعت از اتاق بیرون رفت .
امروز دومین روزی بود که تو خونه ی آقای سوک بود..
ولی اون پیرمرد رو در بستر بیماریش پیدا کرده بود .
با کمی ناامیدی براش دعا میکرد تا پیرمرد بیدارشه و درخواست چانیول رو بی‌پاسخ نذاره..

به سمت اتاقی که آقای سوک در اون خوابیده بود رفت .
پیرمرد مریض احوال با دیدن پسرغریبـهٔ
روبه روش پلکای چروکش رو باز کرد و صدای ضعیفی ازش به گوش ‌رسید .

× تو...تو کی هستی؟
چانیول جلو رفت و کنار رخت خوابش زانو زد .

- بیدار شدین؟ حالتون بهتره آقای سوک؟!
من پارک چانیول هستم...آخرین اشراف‌زادهٔ خاندان پارک...!

دختر جوان وارد اتاقی شد که با چند تا شمع و فانوس روشن مونده بود .
لیوان آب و کاسه ی سوپی رو کنار پدرش گذاشت و نزدیک گوش پدرش به حرف اومد.

× ایشون اشراف‌زاده هستن پدر..اشراف زاده پارک چانیول!!!نوه ی ژنرال پارک مینهو..
دنبال یه امانتی اومدن .

لیوان سفالی آب رو به سمت لبهای پدر پیرش برد و بعد از سیراب کردنش،
با فاصله از رخت خواب روی زانو نشست .

- آقای سوک به حرفام گوش میدین؟
ژنرال پارک...خیلی سال پیش به شما چیزی رو سپردن . چند تا جعبه ..دقیقا سه تا جعبه ی چوبی. درست میگم؟!

~HeritageWhere stories live. Discover now