🔮Chapter 02

473 133 17
                                    

به ساعت دیواری بزرگ نصب شده روی دیوار راهرو نگاهی انداخت .
15:30بود .
شکمش از گرسنگی قار و قور می کرد .
دلش نمی خواست تو عمارت بمونه.
این قصر بزرگ براش مثل یه زندون بود‌.
کسی رو نداشت تا با خوشحالی کنارش حرف بزنه. صدای خنده ی کسی نمی پیچید ..

بوی سکوت همه جارو فرا گرفته بود و تنها صدایی که به گوشش می رسید،
صدای صدای قدمهای خدمتکارا بود که از سالن غذا خوری خارج می شدن و به سمت آشپزخونه می رفتن. پشت نرده پنهوون موند تا خدمتکارا رد شن. آروم آروم روی نوک پنجه پا در حالیکه نرده رو گرفته بود که مبادا پاش سُر بخوره، از پله های اصلی راهرو پایین اومد.
یه نگاه به چپ انداخت یه نگاه به راست..
سمت چپ ،خدمتکارا وارد اشپزخونه خونه شدن و سمت راست پدر و مادرش داخل سالن غذا خوری مشغول گپ و گفت و غذا خوردن بودن. از راهرو خارج و وارد حیاط شد.
نفس عمیقی رو وارد ریه هاش کرد و به آسمون آبی بالای سرش نگاه کرد.
طبق روال همیشه تا قبل از تاریکی هوا باید برمیگشت ،
ولی دلش میخواست کمی امروز بیشتر خوش بگذرونه. به سمت اتاق نگهبانی آقای جانگ پا تیز کرد.
آقای جانگ مرد میانسال مهربونی بود که چانیول تا جایی که یادش میومد، آقای جانگ نگهبان ورودی اصلی قصرشون بود.
برعکس بقیه ی نگهبانا که خشک و جدی بودن ، آقای جانگ همیشه لبخند می زد و با خوشرویی باهاش برخورد می کرد.
دو تقه به در اتاق آقای جانگ زد و چند ثانیه بعد مرد نگهبان در حالیکه خمیازه ای می کشید در و باز کرد.
+ سلام جناب چانیول.
با لبخند تند تند جواب داد:
- سلام میشه از تلفن اتاق شما استفاده کنم؟ لطفا!!!

نگهبان قصر کمی حالتی جدی به خودش گرفت و پرسید:
+ مگه تلفنای قصر خراب شدن؟!
چان سریع دستاشو تکون داد و گفت:
- آا نه نه خراب نیستن.. راستش نمیخواستم کسی حرفامو بشنوه.

لبخند گرمی رو لبای آقای جانگ نشست.
+ میخوای به کس خاصی زنگ بزنی ؟
آره؟؟!!
- نه کسی خاصی در کار نیست،
میخوام به کیم جون‌میون زنگ بزنم.. امروز میخوام باهاش جایی.

چانیول می دونست منظور آقای جانگ از کس خاص یه "دختر خاص" محسوب می شد..!
طولی نکشید که آقای جانگ از جلوی چارچوب در کنار رفت و اشراف‌زاده ی جوان با کله وارد اتاقش شد.

اتاق معمولی با اندازه ی نسبتا بزرگ..
کنج اتاق، کابینت های کوچیک و ظروف غذا و بطری های نوشیدنی روی میز بودن و اون کنج حکم آشپزخونه ی کوچیک اتاق رو داشتن.
تخت معمولی ای کنار پنجره قرار داشت و تلفن قدیمی مشکی رنگی روی طاقچه قرار داشت.
کنار تلفن قاب عکس های زیادی چیده شده بودن که چانیول میتونست راحت بفهمه اونا عکسای خانوادگی آقای جانگ هستن.

بعد از دید زدن چندثانیه ایِ آلونک نگهبانشون،
فورا تلفن رو به دست گرفت و شماره ی عمارت کیم رو گرفت.
تنها شماره ای که از عمارت کیم به یاد داشت.
فقط ته دلش آرزو میکرد کاش جون‌میون الان بیرون از اتاقش باشه و فورا به تلفن دسترسی پیدا کنه.
بوق اول ... بوق دوم‌ و در نهایت بعد از بوق سوم تماس وصل شد.

~HeritageOnde histórias criam vida. Descubra agora