🔮Chapter 07

303 115 6
                                    

عصر شده بود و هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت. در حالیکه دو دستی شکمشو گرفته بود و صورتش از فشار روده هاش، جمع شده بود، با عجله از راهروی عمارت خارج شد و از پله ها پایین اومد. سرگردون و بی هدف دور خودش می چرخید و هیچ آدمی رو اطرافش نمی دید تا ازش بپرسه "دستشویی کجاست".

در قهوه ای کمرنگی کمی دور تر مشخص بود.
به سمتش پاتند کرد به امید اینکه اون جا دستشویی باشه اما ناگهان با دیدن باز شدن در و بیرون اومدن قامت مرد میانسال قدبلندی که فرم نگهبانی به تن داشت چشماش درشت شد.
اهمیتی نداشت که اون مرد کیه . فقط نیاز بود سرکی بکشه تا بتونه خودشو تخلیه کنه.
با تمام توانش چهره ی مظلومی به خودش گرفت و قدمهاشو به سمت نگهبانی که کلاهش رو روی سرش تنظیم می‌کرد رفت.

+ ببخشید آقاا..
آقای جانگ با دیدن پسر مقابلش نگاهشو بهش دوخت.
× بله؟! بفرمایید؟

بکهیون سعی کرد تو زمان کوتاه با سرعت خودشو معرفی کنه و تا روده هاش نترکیدن ، سریع از مرد مقابلش سوال اصلیش رو بپرسه.
بعد از راهنمایی آقای جانگ به اتاقک توالتی که بهش نشون داده شده بود ، رفت.

و حالا بعد از انجام کارش، اینجا بود با چشمانی درشت و دهانی باز به اطرافش چشم دوخت.
دیوار اون اتاقک از موزاییکای کرمی رنگی که رگه های طلایی روش داشتن، درست شده بود.
موزاییکای کف زمین هم همینطور.
کنار آینه ی بزرگ مقابل روشویی،
شیشه عطر کوچیکی که فضای اطراف رو معطر کرده بود ، قرار داشت.
"چرا تو این قصر همه چیز به طرز عجیبی زیبـا به نظر میرسه؟ "
چند تا رز سرخِ خشک شده ی بدون شاخه هم اطراف میزِ جلوی آینه رو تزیین کرده بودند.
پیش خودش فکر کرد : این همه تزیین فقط برای یه توالت؟!
نگاهی دوباره به فضای اتاقک انداخت .
+ حقا که پولدارن .
و بعد از اینکه دستاشو با دستمال پارچه ای که خشک کرد، از اونجا خارج شد .

                            ~~~~~~

آقا و خانوم پارک همراه خدمتکار مخصوص ارباب پارک، بعد از زدن چند تقه به در وارد اتاقش شدند.
چانیول یقه پیراهن سرمه ای ساده ش رو مرتب کرد و از جاش بلند شد و به پدر و مادرش ادای احترام کرد .
پدرش با لبخند نزدیکش رفت و روی تخت چان نشست.
× خب اشراف‌زاده نوبتیم باشه نوبت
هدیه ی منو مادرته.

از ذوق بزرگی که تو چشماش شکل گرفته بود، مادرش خبردار شد و با لبخند پاکت کاغذی و جعبه ی کوچیک مشکی رو از خدمتکار گرفت و
خدمتکار هم بعد از ادای احترام، از اتاق چانیول خارج شد .

روی صندلی روبه روی پدرش نشست و نگاه منتظرشو به صورت پدرش وصل کرد.
ارباب پارک نگاهی به پسرش انداخت و بعد از خنده ی کوچیکی دستشو سمت جعبه ی در دست همسرش برد.
× معلومه ذوق داری پسرم.

معلومه ذوق داشت هر چند تولد امسالش هم مثل هرسال برگزار شده بود و مثل همیشه مهمانها که شامل خونواده های اشرافی و ارباب‌زاده ها و تعداد کمی از فامیل هاشون میشدند ، به مهمانی اومدند و بعد از قراردادن جعبه های رنگی و مختلف هدایا به روی میز، مشغول صرف چند نوع غذا و نوشیدنیای مختلف شدند و از شنیدن آهنگای مختلف گروه موسیقی، در سکوت لذت بردند .
تنها تفاوت تولد امسالش با سال پیش ، هدیه ای بود که قرار بود از والدینش بگیره و اینکه یکی از اعضای موسیقی امسال، برخلاف بقیه اعضا، از قشر رعیت بود ؛
نوازنده ی گیتار!

~HeritageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora