دو روز از آوردن ییشینگ به عمارت گذشته بود.
و دو روز دقیقا به مهمونی جشن تولد هجده سالگیش مونده بود.ذهنش درگیر ییشینگ بود که تو این دو روز تقریبا تو اتاقش حبس شده بود و
هر موقع خدمتکارا برای نظافت یا آوردن غذا سراغش میومدن، ییشینگ رو می فرستاد پشت در حموم که کسی متوجه بودنش نشه.پزشک عمارت بهش گفته بود به محض اینکه بخیه های پاش جوش بخوره ، می تونه از عمارت خارج شه و بره پی زندگیش..
اما ذهن چانیول درگیر حرفای ییشینگ بود.
نمی دونست اگه ولش کنه بره پی کار خودش،
چه بلایی ممکنه سرش میاد.
.
.
[فلش بک - سه ساعت قبل ]اشراف جوان به آرومی روی تخت نشست و به ییشینگ که در حال دست کشیدن روی جراحت پاش بود، خیره شد.
- بهتری؟!ییشینگ ، معذب نگاهشو بهش انداخت و
سرشو بالا پایین کرد.
+ نسبت به دیروز ، بله.چانیول کمی بهش نزدیک شد و اینبار،
رو در رو بهم نگاه می کردن.
- چرا باهام رسمی حرف می زنی؟!
به نظر می رسه سنت از من بیشتر باشه..
چند سالته؟ییشینگ انگشت شصتش رو به آرومی روی
سطح برآمدگی بخیه شده ی پوستش کشید.
+ سی و دو سالمه.چشمای اشراف جوان کمی گرد شدن.
- اوه پس باید هیونگ صدات کنم؟!
راستی اهل کجایی؟! اصلا چی شد که تیر خوردی؟! میشه تعریف کنی ؟نگاه موشکافانه ای به چانیول انداخت و کمی ابروهاشو بالا برد که همینکار باعث شد چین و چروکای ظریف پیشونیش واضح دیده بشن.
+ اهل چینم.
حدود یک ماه پیش با هزار سختی
به کره اومدم.
تو این یک ماه، با پول کمی که داشتم یه اتاقک ساده و قدیمی تو یکی از محله های پایین شهر اجاره کردم که صاحب خونه ش یه
مرد میانسالِ قمارباز و دائم المست بود.همون اول کاری بهش گفته بودم، فقط از طریق ماهی گیری درآمد دارم و اجاره خونه رو سر ماه می تونم بدم.
یه شب که از قمارخونه برمی گشت و ظاهرا نصف درآمدش رو باخته بود،
بعد از اینکه مست شده بود تا فراموش کنه چی به سرش اومده، میاد سراغ تک تک مستاجراش.تو محل دادو بیدار راه میندازه ؛
"یالا همین الان همه اجاره خونمو بهم بدین" ..نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
بین بقیه مستاجراش، من تنها کسی بودم که وضع مالی ضعیف تری داشتم و بدتر از اون،
تنها بودم!
بهم گفت اجاره ی سرماه رو، همون لحظه
می خواد چون نیاز به پول داره برا چرخوندن زندگیش ، اما من بهش گفتم الان پولی تو بساطم نیست و یکم بیشتر صبر کنه میتونم یکاریش کنم ..اما اون نذاشت حرفام تموم بشه که مشت و لگداشو نثارم کرد.
بوی گند الکل سرتا پاشو گرفته بود و چشماش به یک نقطه نگاه نمیکرد.
دنبال یه وسیله می گشت که بکوبه بهم،
به محض اینکه از چارچوب در خونه کنار رفت،
پا به فرار گذاشتم و بدون مقصد فقط دوییدم و از اون محل دور شدم.
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...