🔮Chapter 24

225 69 5
                                    

انگشتشو روی شیشه ی بخار گرفته ی پنجره کشید و به آرومی به قطره هایی که سقوط می‌کردن خیره شد .
روی همون قسمت از سطح شیشه،
بازدمش رو رها کرد و با بخار جدید،
طرح بی هدف جدیدی کشید.

چند ثانیه بعد صدای در به گوشش رسید.
× اشراف‌زاده؟ پدرتون کارتون دارن!
از پنجره چشم نگرفت و به کارش ادامه داد.
- خودم دیدم جکسون برگشته.
خدمتکار دستگیره ی طلایی رنگِ در رو، پایین کشید و با حالت تعظیم وارد اتاق شد.
× ببخشید ارباب...پدرتون گفتن باید حتما برید اتاقشون..جکسون ‌شی برگشتن .
نگاهش تغییر نکرد و خونسرد پلک زد .
کمی گردنشو چرخوند تا از نیم رخ به خدمتکارشون دید داشته باشه .

- همین الان بهت گفتم میدونم جکسون برگشته. ولی الان دلم نمی‌خواد از اتاق بیرون برم .
قبل از اینکه دوباره نگاهشو به پنجره و زمین سفید‌پوش پشت شیشه‌ش بدوزه،
چندثانیه منتظر موند تا از رفتن خدمتکار مطمئن بشه.
- نمیری؟
زن میانسال حالا کمی مضطرب شده بود و دستاشو به پیشبند قهوه ایش ‌مالید.
لرزون لب زد .
× و..ولی ارباب...یه خانمی هم...همراهشونه..
ارباب پارک گفتن شما حتما باید بیاید تا همگی باهم صحبت کنین.

تنها جواب به خدمتکار ،بالا و پایین شدن سر چانیول بود.
اشراف‌زاده دوباره نگاهشو به حیاط بزرگی دوخت که زیر برف سنگینی پنهان شده بود .
سکوت خارج از اتاقش رو حس می‌کرد.
اون سکوتی که از اول ژانویه تا الان حاکم بر عمارتشون بود .
تمام چمن ها ، بوته ها و درخت ها ،
سفیدپوش بودنِ خودشون رو به نمایش گذاشته بودن و هیچ‌کدوم یک از اجزای فضای بیرون و داخل‌ عمارت حواس اشراف زاده رو از انتظار برای معشوقش پرت نمی‌کردن .
اون همچنان منتظر می‌موند ...

زن میانسال تو سکوت اتاق که با صدای تیک تاک ساعت دیواری تلفیق شده بود، در حال ذوب شدن بود و بین دوراهی گیر کرده بود ‌.
اگه چانیول رو به جمع پدرش ، جکسون و مهمانشون نمی‌برد، سرپیچی از دستور ارباب بزرگ بود...
و اگه بیشتر از این برای بردن چانیول اصرار می‌کرد، فقط خشم خاموش اشراف‌زاده‌ ی غمگین رو تحریک می‌کرد .
سطحی از پیشبندش که بین انگشتاش بود، چروک شده بود و سرش همچنان پایین بود .

صدای اشراف اونو از فکر بیرون کشید .
- چند ساله برای ما کار می‌کنی خانم هونگ؟
سرشو بالا گرفت و به نیم رخ اشراف‌زادهٔ جوان زل زد که هنوز نگاهش خیره به پنجره بود.
چند روز بود که غمگین به نظر میومد ولی اون پسر همچنان خونسرد و ساکت بود .

× حدودا ۱۵ ساله .
سیبک گلوی اشراف‌زاده بالا و پایین شد.
- پس بچگیامو یادته...!

× بله آقا...خوب یادمه..
شما وقتی سه سالتون بود من به عمارتتون اومدم و مشغول به کار شدم.

پوزخند چانیول از گوشه ی چشم خدمتکار پنهان نموند .
- من چجوری بچگیمو گذروندم خانم هونگ؟ اصلا من چجوری تو این عمارت زندگی کردم؟!
چجوری خوشحال می‌شدم؟
اینارو هم یادته؟

~HeritageNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ