انگشتشو روی شیشه ی بخار گرفته ی پنجره کشید و به آرومی به قطره هایی که سقوط میکردن خیره شد .
روی همون قسمت از سطح شیشه،
بازدمش رو رها کرد و با بخار جدید،
طرح بی هدف جدیدی کشید.چند ثانیه بعد صدای در به گوشش رسید.
× اشرافزاده؟ پدرتون کارتون دارن!
از پنجره چشم نگرفت و به کارش ادامه داد.
- خودم دیدم جکسون برگشته.
خدمتکار دستگیره ی طلایی رنگِ در رو، پایین کشید و با حالت تعظیم وارد اتاق شد.
× ببخشید ارباب...پدرتون گفتن باید حتما برید اتاقشون..جکسون شی برگشتن .
نگاهش تغییر نکرد و خونسرد پلک زد .
کمی گردنشو چرخوند تا از نیم رخ به خدمتکارشون دید داشته باشه .- همین الان بهت گفتم میدونم جکسون برگشته. ولی الان دلم نمیخواد از اتاق بیرون برم .
قبل از اینکه دوباره نگاهشو به پنجره و زمین سفیدپوش پشت شیشهش بدوزه،
چندثانیه منتظر موند تا از رفتن خدمتکار مطمئن بشه.
- نمیری؟
زن میانسال حالا کمی مضطرب شده بود و دستاشو به پیشبند قهوه ایش مالید.
لرزون لب زد .
× و..ولی ارباب...یه خانمی هم...همراهشونه..
ارباب پارک گفتن شما حتما باید بیاید تا همگی باهم صحبت کنین.تنها جواب به خدمتکار ،بالا و پایین شدن سر چانیول بود.
اشرافزاده دوباره نگاهشو به حیاط بزرگی دوخت که زیر برف سنگینی پنهان شده بود .
سکوت خارج از اتاقش رو حس میکرد.
اون سکوتی که از اول ژانویه تا الان حاکم بر عمارتشون بود .
تمام چمن ها ، بوته ها و درخت ها ،
سفیدپوش بودنِ خودشون رو به نمایش گذاشته بودن و هیچکدوم یک از اجزای فضای بیرون و داخل عمارت حواس اشراف زاده رو از انتظار برای معشوقش پرت نمیکردن .
اون همچنان منتظر میموند ...زن میانسال تو سکوت اتاق که با صدای تیک تاک ساعت دیواری تلفیق شده بود، در حال ذوب شدن بود و بین دوراهی گیر کرده بود .
اگه چانیول رو به جمع پدرش ، جکسون و مهمانشون نمیبرد، سرپیچی از دستور ارباب بزرگ بود...
و اگه بیشتر از این برای بردن چانیول اصرار میکرد، فقط خشم خاموش اشرافزاده ی غمگین رو تحریک میکرد .
سطحی از پیشبندش که بین انگشتاش بود، چروک شده بود و سرش همچنان پایین بود .صدای اشراف اونو از فکر بیرون کشید .
- چند ساله برای ما کار میکنی خانم هونگ؟
سرشو بالا گرفت و به نیم رخ اشرافزادهٔ جوان زل زد که هنوز نگاهش خیره به پنجره بود.
چند روز بود که غمگین به نظر میومد ولی اون پسر همچنان خونسرد و ساکت بود .× حدودا ۱۵ ساله .
سیبک گلوی اشرافزاده بالا و پایین شد.
- پس بچگیامو یادته...!× بله آقا...خوب یادمه..
شما وقتی سه سالتون بود من به عمارتتون اومدم و مشغول به کار شدم.پوزخند چانیول از گوشه ی چشم خدمتکار پنهان نموند .
- من چجوری بچگیمو گذروندم خانم هونگ؟ اصلا من چجوری تو این عمارت زندگی کردم؟!
چجوری خوشحال میشدم؟
اینارو هم یادته؟
BẠN ĐANG ĐỌC
~Heritage
Tiểu thuyết Lịch sử[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...