چند دقیقه ای می شد که پشت میز کوچیک و چوبی رستوران سنتی همون محل ، نشسته بودن.
بکهیون ، نیمه هشیار نگاهش به یه جا خیره و چانیول ، منتظر آوردن غذا توسط پیشخدمت بود. چند دقیقه تو سکوت سپری شد و در نهایت، سکوت بینشون با اومدن آجومایی که سینی به دست سمتشون میومد، شکست.
اشرافزاده خودشو جلو کشید و سینی رو گرفت.- خیلی ممنونم آجوما.
× نوش جان پسرم.
دو کاسه سوپ داغ که از روشون بخار بلند میشد رو ، روی میز گذاشت.
- تا وقتی که یکم خنک شن بیا یکم حرف بزنیم.
لحن گرم و آروم چانیول، باعث شد تا بکهیون نگاهش رو از گوشه ی تیزِ میز بگیره و توجهش رو به چشمای آروم اشرافزاده بده.
+ اوهوم..حرف بزنیم .
چانیول وقتی اشتیاق کمی رو تو چشمای پسر مقابلش دید، یکم نزدیکتر رفت و یکی از دستاشو زیر چونش و دست دیگرش رو روی میز گذاشت.
بخارداغی از روی سوپا بلند میشد و به سمت بالا می رفت..نزدیک چونه هاشون.
- بیا چیزای بیشتری ازهم بدونیم بکهیون . البته اگه مشکلی نداشته باشی .
بکهیون در جواب سرش رو کمی بالا پایین کرد و دوباره چشمای منتظرش رو به اشراف دوخت.- اگه ناراحت نمیشی، دوست دارم یکم از خونوادت بدونم... مثلا شغل پدرت چیه؟ مادرت چیکار میکنه؟ خواهرت چند سالشه ..؟
چانیول جوری با ملاحظه سوالاشو میپرسید و رفتار میکرد که یوقت پسر رعیتی مقابلش احساس ناخوشایندی بهش دست نده و معذب نشه .
لبای صورتی پسر مقابلش به آرومی از هم فاصله گرفتن .
+ پدرم یه کشاورز ساده بود که تو یکی از زمینای اطراف سئول ، کار میکرد. میشه گفت زندگی ساده و معمولی ای داشتیم. مادرم هم با خیاطی
و پختن شیرینی ، تو خرج و مخارج کمک میکرد.
زندگیمون مثل یه عادت کهنه و قدیمی بود که زیادی قابل تغییر نبود. تا اینکه یه روز پدرم از کار بیکار میشه و ..به اینجای حرفش که رسید ، سکوت کرد. حس کردی بغضی ته گلوش داره جوونه میزنه.
اخماشو یکم توهم کشید و آب دهنش رو قورت داد. نباید میذاشت اشرافزاده متوجه دردش بشه.. نمیخواست پسر مقابل چیزی بفهمه.
اما غم سرد توی چشماش، حرفی برای گفتن داشتن .دست گرم چانیول با تردید روی دستش نشست و کمی نوازشوار انگشتاش رو روی پشت دستش حرکت داد.
- اگه حس میکنی سختته بگی..دستشو از زیر دست چانیول بیرون کشید، سرشو به دو طرف تکون داد و با لبخند کمرنگی ادامه داد.
+ صاحب زمینی که پدرم توش کار میکرد،
تصمیم گرفت زمینش رو به یه سرهنگ پولدار ژاپنی بفروشه . پدرم هم بخاطر غرور زیادش نتونست دل به کار کردن زیر دست یه استعمارگر بده . قبول نکرد چون تمام اون محصولاتی که با عرق ریختن و تلاشای پدرم کاشت و برداشت میشد تو شکم همون آدمای بدجنس میرفت. تصمیم گرفت بیخیال اون زمین بشه .
پدرم تا چند ماه تو خونه بیکار بود. یه وقتایی به مادرم تو کارِ دوختن لباسای مردم کمک میکرد.
تفریحاتش هم الکل و سیگار شده بود.
اونقدر نوشید تا اینکه بیمار شد و ضعیف. بیکاری بدجوری روحیشو ضعیف کرده بود.
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...