تیزی نور خورشید که مستقیم از پرده ی نازکِ کرمی رنگ رد میشد، به پلکاش آزار میرسوند.
اخم کوچیکی بین دو ابروشو پر کرد و سعی کرد با کمی چرخوندن سرش، چشماشو از نور فاصله بده و به ادامه ی خوابش برسه.
ولی وسعت آفتاب نزدیک ظهر به قدری بود که ناچار کلافهش کنه و چشماشو باز کنه.دو تقه به در اتاقش خورد و چند ثانیه بعد،
صدای خدمتکار به گوشش رسید.× وقت صبحانه ست آقای پارک.
بدون اینکه به ساعت دیواری شیری رنگ اتاقش که عقربه هاش ساعت 10 صبح رو نشون می دادن نگاه کنه، مچ دست راستش رو روی چشماش قرار داد تا مانع رسیدن نور بشه.
نادیده گرفتن خدمتکار باعث نشد که دوباره صداش نکنه، برای همین اینبار بعد از دو
تقه ی دیگه به در، خدمتکار وارد اتاق شد و با صدای نسبتاً بلندی ، طوری که به راحتی خوابو از سرش بپرونه، گفت:
× جناب پارک پدرتون گفتن صداتون کنم برای صبحانه .
و اینکه تا ساعت ۲ بعد از ظهر باید خودتونو آماده کنین واسه ی مراسم تولد.خمیازه ای کشید و چشماشو ماساژ داد.
روی تخت نشست و موهای بهم ریختشو با دستش کمی مرتب کرد.دو سه تا از دکمه های لباس خوابِ براقِ طلاییِ راه راهش رو باز گذاشته بود و به راحتی سطح بین سینه ش معلوم بود .
از سرجاش بلند شد و بعد از اینکه صداشو کمی صاف کرد رو به خدمتکار با جدیت گفت:
- ممنون که گفتی می تونی بری.خدمتکار نگاهشو از سر و وضع آشفته ی اشرافزاده کند و در حالیکه هنوز قدم از قدم برنداشته بود، سمت چانیول برگشت.
- راستی حتما یادتون نره کت سفیدتون رو که مخصوص امروز دوخته شده بپوشید..این سفارش مادرتونه آقا.
خدمتکار بعد از تعظیم ، چانیول رو تو اتاق بزرگش تنها گذاشت .
به آرومی قدمهاشو سمت دیوار کنار حمام رسوند.روبه روی در حمام اتاقش، دری مخفی وجود داشت که اون در به محفظه ی کوچیکی وارد میشد و خورده وسایلاشو که به دردش
نمیخوردن رو اونجا قرار داده بود.یجورایی حکم انباری اتاقش روداشت.
انباری ای که چند روزی میشد نقش اتاق موقتی مهمون ناخونده ش،
' ییشینگ ' رو داشت.به آرومی دستگیره ی فلزی در چوبی رو پایین کشید و با چشمایی گرد به فضای روبه روش خیره شد.
اتاقک مستطیلی کوچیک انبار که تا چندروز پیش جای سوزن انداختن توش نبود،
در کمال تعجبش، حالا کاملا مرتب شده بود.قفسه ی کتاب و دفترهای قدیمی مرتب شده بودن و دیوارای کثیف انگار که دوباره رنگ زده شده باشن، تمیز شده بودن.
همه چیز مرتب شده و تر وتمیز به چشمش میومد.
قالیچه ی کوچیکی وسط اتاقک رو زمین بود و تشکی سفید روش قرار داشت و روی اون تشک، ییشینگ در حالیکه که بالشت سفیدی رو زیر پای زخمیش قرار داده بود و پارچه ی نازکی رو به عنوان پتو روی خودش انداخته بود ، در حال خُرّوپف کردن بود.
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...