🔮Chapter 10

280 95 11
                                    

احساس همدلی ‌و کمک به همنوع از نظر هر مکتب و سرزمینی واقعا کار مطلوب و درستیه.
این دقیقا همون چیزیه که بکهیون از بچگیش دوست داشت..

مادرش همیشه براش تعریف می کرد که
پسرش از بچگیش به حیوونای بی سرپناه بیرون، کمک می کرد و براشون با چوب و مقوا خونه های کوچیک تو حیاط درست می‌کرد . یوقتایی ته مونده ی غذاش همراه استخونای نهار و شام رو جمع می کرد تا برای
سگ و گربه های گرسنه ی محل ببره.
حتی کمک به مردم فقیرتر از خودشون رو هم دوست داشت و وقتی که فقط یه نوجوون بود،
اخرهفته عصرها ،‌ همراه مادرش به روستاهای فقیرنشین میرفتند و براشون کمی آرد ، حبوبات و برنج می بردند.
کمک کردن رو خیلی دوست داشت و‌ ارزشمند می دونست. کمک های مادی، معنوی و حتی یه وقتایی مالی ..
با توجه به خاطراتش ،
این اولین باری بود که به کسی بهتر و بالاتر از خودش کمک می کرد.
به کسی که فقط مقدار کمی از ثروتش مجموع هزینه های سالانه ی خونواده ی بیون می شد.

" پارک چانیولِ اشراف" !
.
.
قاشق کوچیک چوبی رو داخل دهانش برد و بعد از مطمئن شدن میزان دمای مناسب دمنوش عسل و لیموی تازه ، از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاقش رفت .
به چارچوب در که رسید با دیدن اینکه اشراف‌زاده داره با لبخند به نقاشیا و
شیرین زبونیای خواهرش نگاه و توجه میکنه،
ناخودآگاه اخماش توی هم رفت و فورا بعد از اینکه با چندتا سرفه اونا رو از حضورش تو اتاق مطلع کرد، آروم سمت چانیول رفت.

+ این دمنوش کمک میکنه سرفه هاتون کم و گلوتون صاف شه‌.
رو کرد سمت سرین و دفتربازمونده ی
دختر بچه ی کنجکاو رو بست .
دستش رو گرفت با گفتن '' یه لحظه بیا بریم بیرون'' ، خواهرکش رو از اتاق دور کرد .

به گوشه ای از نشیمن رسید و بعد از اینکه مطمئن شد صداش به اتاقش نمیرسه ، روی زانوهاش مقابل خواهرش نشست .

+ چرا نقاشیاتو به یه غریبه نشون میدی سرین؟

سرین با تعجب از لحن برادرش، لباشو گرد کرد و مردمکای کوچیکش رو به سمت هرجایی از خونه می چرخوند تا فقط با برادرش چشم تو چشم نشه.

+ به من نگاه کن و جواب بده.

لحنش کاملا با صدایی آروم و مهربون بود.
اینبار دست بکهیون نوازش وار روی لپش کشیده شد و کمی صورتش رو به سمت خودش مایل کرد تا خواهرش باهاش رو در رو شه‌.

×اوپا..خب.. چون اون آقا خیلی مهربونه.
سرین نگاهش رو سمت در نیمه باز اتاقشون انداخت و ادامه داد :
حتی از تو جیبش بهم یه آبنبات داد .
اینکه نقاشیمو نشون دادم کار بدی کردم؟

بکهیون با صبوری دو تا دست سرین رو نزدیک لبش گرفت و پشت هر دو دستش رو بوسید.
با مهربونی به سادگی و معصومیت چهره ی خواهرش لبخند بزرگی زد .

+ هر چقدرم یه آدم مهربون باشه و محبت کنه، بازم یه غریبه ست و تو تازه امروز دیدیش.
آدم نباید از رویاها و آرزوهای تو نقاشیاش به
یه غریبه بگه . رویاها مثل راز میمونن سرینا..
باید تو قلبت نگهشون داری .

~HeritageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora