احساس همدلی و کمک به همنوع از نظر هر مکتب و سرزمینی واقعا کار مطلوب و درستیه.
این دقیقا همون چیزیه که بکهیون از بچگیش دوست داشت..مادرش همیشه براش تعریف می کرد که
پسرش از بچگیش به حیوونای بی سرپناه بیرون، کمک می کرد و براشون با چوب و مقوا خونه های کوچیک تو حیاط درست میکرد . یوقتایی ته مونده ی غذاش همراه استخونای نهار و شام رو جمع می کرد تا برای
سگ و گربه های گرسنه ی محل ببره.
حتی کمک به مردم فقیرتر از خودشون رو هم دوست داشت و وقتی که فقط یه نوجوون بود،
اخرهفته عصرها ، همراه مادرش به روستاهای فقیرنشین میرفتند و براشون کمی آرد ، حبوبات و برنج می بردند.
کمک کردن رو خیلی دوست داشت و ارزشمند می دونست. کمک های مادی، معنوی و حتی یه وقتایی مالی ..
با توجه به خاطراتش ،
این اولین باری بود که به کسی بهتر و بالاتر از خودش کمک می کرد.
به کسی که فقط مقدار کمی از ثروتش مجموع هزینه های سالانه ی خونواده ی بیون می شد." پارک چانیولِ اشراف" !
.
.
قاشق کوچیک چوبی رو داخل دهانش برد و بعد از مطمئن شدن میزان دمای مناسب دمنوش عسل و لیموی تازه ، از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاقش رفت .
به چارچوب در که رسید با دیدن اینکه اشرافزاده داره با لبخند به نقاشیا و
شیرین زبونیای خواهرش نگاه و توجه میکنه،
ناخودآگاه اخماش توی هم رفت و فورا بعد از اینکه با چندتا سرفه اونا رو از حضورش تو اتاق مطلع کرد، آروم سمت چانیول رفت.+ این دمنوش کمک میکنه سرفه هاتون کم و گلوتون صاف شه.
رو کرد سمت سرین و دفتربازمونده ی
دختر بچه ی کنجکاو رو بست .
دستش رو گرفت با گفتن '' یه لحظه بیا بریم بیرون'' ، خواهرکش رو از اتاق دور کرد .به گوشه ای از نشیمن رسید و بعد از اینکه مطمئن شد صداش به اتاقش نمیرسه ، روی زانوهاش مقابل خواهرش نشست .
+ چرا نقاشیاتو به یه غریبه نشون میدی سرین؟
سرین با تعجب از لحن برادرش، لباشو گرد کرد و مردمکای کوچیکش رو به سمت هرجایی از خونه می چرخوند تا فقط با برادرش چشم تو چشم نشه.
+ به من نگاه کن و جواب بده.
لحنش کاملا با صدایی آروم و مهربون بود.
اینبار دست بکهیون نوازش وار روی لپش کشیده شد و کمی صورتش رو به سمت خودش مایل کرد تا خواهرش باهاش رو در رو شه.×اوپا..خب.. چون اون آقا خیلی مهربونه.
سرین نگاهش رو سمت در نیمه باز اتاقشون انداخت و ادامه داد :
حتی از تو جیبش بهم یه آبنبات داد .
اینکه نقاشیمو نشون دادم کار بدی کردم؟بکهیون با صبوری دو تا دست سرین رو نزدیک لبش گرفت و پشت هر دو دستش رو بوسید.
با مهربونی به سادگی و معصومیت چهره ی خواهرش لبخند بزرگی زد .+ هر چقدرم یه آدم مهربون باشه و محبت کنه، بازم یه غریبه ست و تو تازه امروز دیدیش.
آدم نباید از رویاها و آرزوهای تو نقاشیاش به
یه غریبه بگه . رویاها مثل راز میمونن سرینا..
باید تو قلبت نگهشون داری .
ESTÁS LEYENDO
~Heritage
Ficción histórica[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...