🔮Chapter 21

241 66 16
                                    

صدای جلز و ماهی ها به گوششون رسید و چانیول کمی از بکهیون فاصله گرفت .
- فکر کنم دیگه آماده ی خوردن باشن .
هر دو به سمت زیر انداز رفتن و با سنتی‌ترین شکل ماهی های برشته شده رو خوردن.

- بابت امروز ..
+ امروز خیلی خوب بود .
- متاسفم اگه اونجوری که باید نشد.

بکهیون نزدیک چانیول رفت و پالتوی چانیول رو که دور شونه های خودش بود،کمی روی شونه های چانیول انداخت .
+ پالتوت بزرگه. هر دومون گرم میشیم..بیا این زیر.

صدای کلاغ ها از بین شاخه های درختای خشک و قدبلند به گوش می‌رسید.
اشراف‌زاده و پسر رعیت در سکوت نهار خوردن و دستاشون رو با دستمال پاک کردن .
چانیول دستش رو از زیر پالتو دور شونه ی بکهیون انداخت و سر بکهیون رو روی شونش گذاشت.
- من باید دنبال چیزی بگردم بکهیون ..

هر دو پسر به آب رودخونه و حرکات روی سطح آب خیره بودن .
+ دنبال چی؟
- وصیتی که پدربزرگم برام نوشته .
نامه ای که برام نوشته بود رو ،روز تولدم بهم دادن.
بکهیون تو همون حالتی که سرش تکیه به شونـهٔ چانیول بود ، کمی سرش رو بلند کرد و نیم نگاهی به صورت چانیول انداخت .

+ راستی من بهت هدیه تولد ندادم اشراف‌زاده متاسفم.

پوزخند چانیول باعث خنده ی خودش هم شد.
صدای خنده ی آرومشون تو سکوت محیط آروم بین درختا پیچید و سرمای اون فضا رو براشون کمرنگ جلوه کرد .
- هدیه ی تولدم رو دادی بکهیون.
روز تولدم دیدمت و گیتار زدی ..
و بعد از اون هم،...
تو قلبمو تکون دادی.

چانیول سرش رو کمی کج کرد و با لبخند آرومی زیر لب بی صدا زمزمه کرد :ممنونم بکهیونا..از اینکه وجود داری ممنونم ..
از اینکه کنارمی خوشحالم.

بکهیون سرش رو بالا گرفت و دستش رو پشت چانیول گذاشت .
+اگه قراره تشکر کردنه ، اون کسی باید ممنون باشه منم..
منم به تو تشکرهای زیادی بدهکارم چانیول.

چانیول به ساعت مچیش نگاهی انداخت .
دلش نمیخواست فکری که یهو به سرش رسیده رو بیان کنه .
- ساعت سه و نیمه بکهیون..
باید برگردیم عمارت .
بکهیون کنجکاو از تغییر حالت چانیول سوالی نگاهش کرد .
+ چرا؟ چیزی شده؟!

بکهیون از سرجاش بلند شد و نیشخند چانیول از دیدش پنهوون موند .
- آره پاشو باید بریم .

اون حس خوب کنار هم بودنشون نزدیک رودخونه ، بوسه ای که چانیول ازش دزدید،
اعتراف به احساساتش ، گرمای آغوششون و همرنگی نگاهاشون،
تو ذهن هر دو پسر موندگار شد.

بعد از جمع کردن زیرانداز ، به سمت ماشین چانیول رفتن و چند دقیقه بعد، تو جاده به سمت عمارت پارک بودن.
چانیول صداشو صاف کرد و به حرف اومد .
- راستش میخوام یکم غافلگیرت کنم بک..
فقط سوالی نپرس..اصلا چیز بدی نیست.

~HeritageTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon