صدای جلز و ماهی ها به گوششون رسید و چانیول کمی از بکهیون فاصله گرفت .
- فکر کنم دیگه آماده ی خوردن باشن .
هر دو به سمت زیر انداز رفتن و با سنتیترین شکل ماهی های برشته شده رو خوردن.- بابت امروز ..
+ امروز خیلی خوب بود .
- متاسفم اگه اونجوری که باید نشد.بکهیون نزدیک چانیول رفت و پالتوی چانیول رو که دور شونه های خودش بود،کمی روی شونه های چانیول انداخت .
+ پالتوت بزرگه. هر دومون گرم میشیم..بیا این زیر.صدای کلاغ ها از بین شاخه های درختای خشک و قدبلند به گوش میرسید.
اشرافزاده و پسر رعیت در سکوت نهار خوردن و دستاشون رو با دستمال پاک کردن .
چانیول دستش رو از زیر پالتو دور شونه ی بکهیون انداخت و سر بکهیون رو روی شونش گذاشت.
- من باید دنبال چیزی بگردم بکهیون ..هر دو پسر به آب رودخونه و حرکات روی سطح آب خیره بودن .
+ دنبال چی؟
- وصیتی که پدربزرگم برام نوشته .
نامه ای که برام نوشته بود رو ،روز تولدم بهم دادن.
بکهیون تو همون حالتی که سرش تکیه به شونـهٔ چانیول بود ، کمی سرش رو بلند کرد و نیم نگاهی به صورت چانیول انداخت .+ راستی من بهت هدیه تولد ندادم اشرافزاده متاسفم.
پوزخند چانیول باعث خنده ی خودش هم شد.
صدای خنده ی آرومشون تو سکوت محیط آروم بین درختا پیچید و سرمای اون فضا رو براشون کمرنگ جلوه کرد .
- هدیه ی تولدم رو دادی بکهیون.
روز تولدم دیدمت و گیتار زدی ..
و بعد از اون هم،...
تو قلبمو تکون دادی.چانیول سرش رو کمی کج کرد و با لبخند آرومی زیر لب بی صدا زمزمه کرد :ممنونم بکهیونا..از اینکه وجود داری ممنونم ..
از اینکه کنارمی خوشحالم.بکهیون سرش رو بالا گرفت و دستش رو پشت چانیول گذاشت .
+اگه قراره تشکر کردنه ، اون کسی باید ممنون باشه منم..
منم به تو تشکرهای زیادی بدهکارم چانیول.چانیول به ساعت مچیش نگاهی انداخت .
دلش نمیخواست فکری که یهو به سرش رسیده رو بیان کنه .
- ساعت سه و نیمه بکهیون..
باید برگردیم عمارت .
بکهیون کنجکاو از تغییر حالت چانیول سوالی نگاهش کرد .
+ چرا؟ چیزی شده؟!بکهیون از سرجاش بلند شد و نیشخند چانیول از دیدش پنهوون موند .
- آره پاشو باید بریم .اون حس خوب کنار هم بودنشون نزدیک رودخونه ، بوسه ای که چانیول ازش دزدید،
اعتراف به احساساتش ، گرمای آغوششون و همرنگی نگاهاشون،
تو ذهن هر دو پسر موندگار شد.بعد از جمع کردن زیرانداز ، به سمت ماشین چانیول رفتن و چند دقیقه بعد، تو جاده به سمت عمارت پارک بودن.
چانیول صداشو صاف کرد و به حرف اومد .
- راستش میخوام یکم غافلگیرت کنم بک..
فقط سوالی نپرس..اصلا چیز بدی نیست.
BINABASA MO ANG
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...