" امروز آفتاب سوزان تابستان، به قدری مستقیم می تابید که ناچار به سمت رود خانه برای شستن بدنم رفتم چون لوله های آب این منطقه به مدت یک هفته بود که ترکیده بودند و خبری از آب برای شست و شو نبود. خوشبختانه مقدار کمی آب داخل بطری برای پختن غذا و شستن ظروف ذخیره کرده بودیم . امروز به حدی تنم از شدت عرق، بوی بدی تولید کرد که خودم از خودم بیزار شدم.
خوشبختانه رودخانه فاصله ی زیادی با کلبه ای که در نزدیکی جنگل داشتیم، نداشت.
سرانجام پاهای خسته ی خودم رو به سمت رودخانه کشیدم.
سکوت حاکم بر طبیعت، اطراف رود
را احاطه کرده بود و این سکوت هر از گاهی با صدای کلاغ هایی که از روی شاخه های درختان می پریدند، می شکست. بعد از اینکه دکمه های لباس فرمم رو باز کردم ، پوتین هایی که در اثر فعالیت زیاد کهنه شده بودند را از پاهایم درآوردم، و
چند لحظه بعد در حالیکه تنها لباس زیر به تن داشتم، نوک انگشت پایم را
داخل آب گذاشتم. آب خنک رودخانه با گرمای خورشید سوزان بالای سرم، تضاد جالبی را ایجاد کرده بود که دلم نمی خواست ازش دست بکشم.
در حال شستن سرم بودم که صدای پچ پچ دونفر را که به زبان ژاپنی حرف می زدند ، شنیدم. حرفهای نامشخصی از پشت درختان به گوشم می رسید. چون ژاپنی حرف می زدند گوش هایم را تیز کردم تا بهتر متوجه بشم.ده دقیقه بعد با بدنی نیمه خشک
و نیمه خیس، لباس تمیزی که با خودم همراه داشتم را پوشیدم و به آرامی از رودخانه فاصله گرفتم.* خلاصه ی حرف هایشان و نکته هایی که در ذهنم نگه داشتم را یادداشت می کنم:
* ده روز بعد یک کشتی متوسط ژاپنی از بندری در ناحیه ی جنوب از کره حرکت خواهد کرد. مهمتر از همه آن کشتی حاوی الماس، طلا و دلار است.*
متوجه شدم آن دو نفر فردا باز هم کنار رودخانه با هم قرار دارند. فردا از صبح باید دوباره به آن مکان برم برای فهمیدن اطلاعات بیشتر.پارک مینهو - 1 آگوست 1927 - ساعت 21:30 "
خمیازه ای از گلوش در رفت و حس خوابآلودگی کم کم بهش غلبه کرد.
دفتر خاطرات پدربزرگش رو بست. به شدت کنجکاو بود بدونه توی صفحه ی دوم دفتر خاطرات چی میگذره ولی رویا امونش نداد و دستش رو کشید و از سرزمین واقعیت دورش کرد.
.
.
.
کیلومتر ها دورتر از عمارت پارک، در یکی از محله های پایین شهر سئول، محل زندگی قشر رعیت ، داخل خونه ای ساکت و کوچیک با دیوارهایی نازک و شیروانیِ نسبتا کهنه شده، خونواده ی کوچک بیون کم کم در حال آماده شدن برای خوابیدن بودند.
مادر بکهیون تشک و پتو برای همسر
کم توانش آماده کرد و بعد از خاموش کردن چراغ کم نوری که روشناییش از آشپزخونه به نشیمن می رسید، کنار همسرش روی تشک خوابید.
کمی اون طرف تر، سرین بعد از به اتمام رسوندن رنگ آمیزی نقاشی جدیدش،
مداد های کوچیک و بزرگش رو داخل جامدادی پارچه ایش گذاشت و به سمت اتاق مشترک خودش و برادرش دویید.
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...