ساعت از دوازده شب گذشته بود و کل عمارت به خاموشی رفته بود بجز پارک چانیولی که
بی خوابی دست از سرش بر نمیداشت.
به فنجون قهوه ی تموم شدهش نگاهی انداخت و با دیدن دفتری با جلد چرمی ، به یادش اومد دو روزه که از خوندن دفتر خاطرات پدربزرگ غافل شده . به سمت میزش قدم برداشت و پشت صندلی راحتیش جا گرفت .
روبان مشکی رو از میون صفحات کاهی دفتر بیرون کشید و مشغول خوندن شد.
.
.
.
" تقریبا یک ساعت بود که با فاصله ی چند متری به دنبال ماشین آن دو مرد بودم.
ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود و تاریکی تمام شهر را احاطه کرده بود. وقتی که کم کم حس کردم از مرکز شهر فاصله میگیریم ، ماشین جلویی نزدیک ساختمان بزرگِ عمارتی ایستاد. من هم ماشینم را با فاصله ی زیادی پارک کردم و طوری که به آن ها دید داشته باشم، نزدیک ماشینم پشت دیواری خودم را پنهان کردم . حواسم بود که از آن ماشین ، سه مرد کت و شلوار پوش پیاده شدند. یکی از آنها کنار ماشین کشیک میداد و دو نفر دیگر به سمت عمارت رفتند.
بیشتر که گوشهایم را تیز کردم ، صدای موسیقی و خنده از داخل حیاط عمارت به گوشم رسید.
اما فقط سی دقیقه صدای خنده ها ماندگار بودند. فقط سی دقیقه ی حبس شده در زمان.
طولی نکشید که صدای شلیک گلوله پشت سرهم به صدا در آمد و با بی رحمی تمام صدای خنده و شادی را در خود بلعید.بغض سختی به گلویم چنگ انداخت و پشیمانی گریبانگیرم کرد که چرا زودتر آن هارا به گلوله نبستم ولی دیگر فایده ای نداشت..
چون آنها زیر نظر ارتش بودند و
مهمتر از همه آنها نظامی های ژاپنی بودند
و اگر دست از خطا میکردیم و با آنها سر لج میانداختیم، آن وقت جان خانواده و عزیزانمان را فروخته بودیم.
همان امنیتِ کم خوانواده هایمان هم با
ترس و لرز در کف دستمان بود و کافی بود به سمت آنها گلوله ای پرتاب شود تا آتش خشمشان شعله بگیرد و نفس عزیزانمان را قطع کند.پلکهایم را محکم بهم فشار دادم و دستم را مشت کردم و فقط منتظر بودم ببینم آن غارتگران حرامزاده چه می کنند. تنها بودم و اگر به کسی خبر از این دزدی بزرگ میدادم، ریسک بزرگی میشد چون خودم بدون هیچ برنامه و نقشه ای دنبال آن ژاپنیهای عوضی بودم و همین طور فرصت زیادی برای جستجوی اطلاعات درباره ی آنها نداشتم.
پشت دیوار سنگی پنهان بودم و تنم از شنیدن صدای گلوله به خود می لرزید.
از اینکه فهمیدم هموطنان بی گناهم توسط دستان کثیف استعمارگر کشته شدند،
غرورم له شده بود.چند دقیقه ی تمام صدای شلیک گلوله ادامه داشت و پشت بندش صدای جیغ و فریاد بازماندگان که همان ها هم تا چند ثانیه ی بعد به بقیه مقتول ها پیوستند.
آن دو مرد ژاپنی موفق شدند که تنها در ۴۰ دقیقه ، آن میهمانی را به خاک و خون بِکِشند و افراد داخل عمارت را قتل عام کنند و در نهایت با دو جعبه چوبی نسبتاً بزرگ از عمارت خارج شوند.
دوربین عکاسی کوچکی که همیشه همراهم بود را فورا از ماشین بیرون آوردم و چند عکس یواشکی از صورتشان از فاصله ی دوری گرفتم.
به قدری از آن ماشین و افرادش فاصله داشتم که صدای چیلیک دوربینم به گوششان نرسد و میان بحث آنها و صدای باد شبانه گم شود.
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...