🔮Chapter 11

319 91 16
                                    

ساعت از دوازده شب گذشته بود و کل عمارت به خاموشی رفته بود بجز پارک چانیولی که
بی خوابی دست از سرش بر نمیداشت.
به فنجون قهوه ی تموم شده‌ش نگاهی انداخت و با دیدن دفتری با جلد چرمی ، به یادش اومد دو روزه که از خوندن دفتر خاطرات پدربزرگ غافل شده . به سمت میزش قدم برداشت و پشت صندلی راحتیش جا گرفت .
روبان مشکی رو از میون صفحات کاهی دفتر بیرون کشید و مشغول خوندن شد.
.
.
.
" تقریبا یک‌ ساعت بود که با فاصله ی چند متری به دنبال ماشین آن دو مرد بودم.
ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود و تاریکی تمام شهر را احاطه کرده بود. وقتی که کم کم حس کردم از مرکز شهر فاصله می‌گیریم ، ماشین جلویی نزدیک ساختمان بزرگِ عمارتی ایستاد. من هم ماشینم را با فاصله ی زیادی پارک کردم و طوری که به آن ها دید داشته باشم، نزدیک ماشینم پشت دیواری خودم را پنهان کردم .‌ حواسم بود که از آن ماشین ، سه مرد کت و شلوار پوش پیاده شدند. یکی از آنها کنار ماشین کشیک میداد و دو نفر دیگر به سمت عمارت رفتند.
بیشتر که گوشهایم را تیز کردم ، صدای موسیقی و خنده از داخل حیاط عمارت به گوشم رسید.
اما فقط سی دقیقه صدای خنده ها ماندگار بودند. فقط سی دقیقه ی حبس شده در زمان.
طولی نکشید که صدای شلیک گلوله پشت سرهم به صدا در آمد و با بی رحمی تمام صدای خنده و شادی را در خود بلعید.

بغض سختی به گلویم چنگ انداخت و پشیمانی گریبانگیرم کرد که چرا زودتر آن هارا به گلوله نبستم ولی دیگر فایده ای نداشت..
چون آنها زیر نظر ارتش بودند و
مهمتر از همه آنها نظامی های ژاپنی بودند
و اگر دست از خطا می‌کردیم و با آنها سر لج می‌انداختیم، آن وقت جان خانواده و عزیزانمان را فروخته بودیم.
همان امنیتِ کم خوانواده هایمان هم با
ترس و لرز در کف دستمان بود و کافی بود به سمت آنها گلوله ای پرتاب شود تا آتش خشمشان شعله بگیرد و نفس عزیزانمان را قطع کند.

پلکهایم را محکم بهم فشار دادم و دستم را مشت کردم و فقط منتظر بودم ببینم آن غارتگران حرامزاده چه می کنند. تنها بودم و اگر به کسی خبر از این دزدی بزرگ میدادم، ریسک بزرگی می‌شد چون خودم بدون هیچ برنامه و نقشه ای دنبال آن ژاپنی‌های عوضی بودم و همین طور فرصت زیادی برای جستجوی اطلاعات درباره ی آنها نداشتم.

پشت دیوار سنگی پنهان بودم و تنم از شنیدن صدای گلوله به خود می لرزید.
از اینکه فهمیدم هموطنان بی گناهم توسط دستان کثیف استعمارگر کشته شدند،
غرورم له شده بود.

چند دقیقه ی تمام صدای شلیک گلوله ادامه داشت و پشت بندش صدای جیغ و فریاد بازماندگان که همان ها هم تا چند ثانیه ی بعد به بقیه مقتول ها پیوستند.

آن دو مرد ژاپنی موفق شدند که تنها در ۴۰ دقیقه ، آن میهمانی را به خاک و خون بِکِشند و افراد داخل عمارت را قتل عام کنند و در نهایت با دو جعبه چوبی نسبتاً بزرگ از عمارت خارج شوند.
دوربین عکاسی کوچکی که همیشه همراهم بود را فورا از ماشین بیرون آوردم و چند عکس یواشکی از صورتشان از فاصله ی دوری گرفتم.
به قدری از آن ماشین و افرادش فاصله داشتم که صدای چیلیک دوربینم به گوششان نرسد و میان بحث‌ آنها و صدای باد شبانه گم شود.

~HeritageWhere stories live. Discover now