🔮Chapter 08

316 101 8
                                    

بعد از قطع کردن تلفن، رو به پسرش چرخید و دسته نازکی از موهای قهوه ای روشنش رو پشت گوشش انداخت.

× فردا ساعت ۴بعد از ظهر میری عمارتشون. خب؟
البته که بعد از گفتن این حرف، دیدن اخمای توهم رفته ی پسرش دور از انتظار نبود.

اما اون بدون توجه به مادرش و حرفی که شنیده بود از روی مبل بلند شد تا به سمت اتاقش بره که با شنیدن صدای مادرش مجبور شد چند ثانیه ای سمتش برگرده.
× جواب منو ندادی . فردا ساعت ۴ اونجایی باشه؟!!

با بیخیالی پوزخند زد و تو دلش گفت : سوالی نپرسیدی که جواب بدم.
اما صدای مادرش اینبار بلند تر شد.
× با تـو بـودممم !

کلافه و بی حوصله دستی تو موهای خوش‌رنگ قهوه ایش کشید و آروم گفت : بله فردا میرم اونجا.

قدمهاشو کشوند سمت پله ها به مقصد اتاقش برای عوض کردن لباسهاش و
رفتن به سمت پاتوق همیشگیش ،
یعنی " کلاب رفیقش".

~~~~~~

در چوبی بزرگ رو باز کرد و وارد کتابخونه‌ی بزرگ عمارت شد.
از سقف بلند کتابخونه، یه لوستر بزرگ طلایی آویزون شده بود و همونم به تنهایی روشن کردن کل کتابخونه رو به عهده داشت.
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
بوی کتابای قدیمی و نم خورده ای که به مشامش می رسید رو دوست داشت.
با دیدن دوتا خدمتکار که مشغول طی کشیدن بودند ، سمتشون رفت و سوالشو پرسید :
- میخواستم بپرسم شما می دونید پدربزرگم دفتر خاطراتاشو کجا میذاشت؟!
یعنی یه جعبه ی دفترخاطرات ندیدین تو این کتابخونه؟
خدمتکار نگاهشو به چشمای چانیول داد و بعد از چرخوندن نگاهش به سمت قفسه ها، گفت :
× فکر کنم اون ته باشه ارباب . اونجا آخرین قفسه که چندتا کتاب انگلیسی هست. کنار اون کتاباس . الان براتون میارم.

چانیول فورا دستشو بالا برد و نذاشت خدمتکار اونجا بره .
- عاا نه نمیخواد..خودم پیداش میکنم. ممنون گفتی.
سمت همون قفسه ای که بهش اشاره شده بود رفت.
جعبه ی کوچیک کارتنیِ پشت کتابا، توجهشو جلب کرد.
جلوتر رفت و با دیدن نوشته ی روی جعبه که با قلم مشکی نوشته بود :" Park's Dairy "
با شوق دستشو سمت جعبه برد و با دیدن چندتا تا دفتر خاطرات با جلد چرمی ، نگاهش رنگ خاصی گرفت و دستی به لایه نازک گرد و خاک روشون کشید .
- پیداش کردم!

همونجا نزدیکی قفسه ها، یه صندلی فلزی طوسی به چشمش خورد.
روی صندلی نشست و دفتر بزرگتر رو باز کرد .

[ فلش‌بک ~ دو ساعت قبل ]

نامه رو باز کرد و به آرومی شروع کرد به خوندن:

" چانیول عزیزم ، الان که دارم این نامه رو می‌نویسم، تو به احتمال زیاد در کنار پدر و مادرت هستی و مشغول بازی کردنی
و من، الان اینجا..
در یکی از سلولهای کوچیک و کمی تاریکِ سئول زیرنظر ارتش ژاپن، دارم برای نوه‌ی عزیزم نامه می نویسم. شایدم آخرین نامه و یا همون وصیت‌نامم رو.
*اتفاقی هست که باید ازش با خبر بشی پسر عزیزم و بتونی به اتمام برسونیش.*
چون میدونم تو می تونی کمکم کنی.
خون من توی رگهاته پسر !
و مطمئنم توام می تونی مثل من به مردمت
کمک کنی . نمیدونم الان که درحال خوندن
این نامه هستی چند سالته.. ۱۵، ۱۸ ،
شایدم ۲۰ سالت..؟
به هر حال اینو بدون پدربزرگ برای تو
بهترین ها رو آرزو میکنه نوه ی خوبم.
اول از هر چیز ،
ازت می خوام جعبه ی دفترخاطراتم رو پیدا کنی. تو "کتابخونه ی عمارت پارک" باید باشه.
یک جعبه ی متوسط کارتُنی که داخلش چندتا دفتره. این دفترای خاطرات برای من خیلی با ارزشن!
البته که فقط یکیشون که مهمترینه باید خونده بشه!
همون *دفتری با جلدچرم قهوه ای که از بقیه دفترا بزرگ تره و قطر کمتری هم داره.*
این دفتر رو سه سال پیش خریدم و بعد از دیدن اون جاسوسای لعنتی و دنبال کردنشون، شروع کردم به نوشتنش‌.
متاسفم که همه ی حرفام توی این کاغذ نامه جا نمیشن پسرعزیزم.
در اصل تو صفحات پایانی دفتر، حرفای اصلی و مهمی هست که تو باید بخونی و بتونی
این لطف رو در حق پدربزرگ و البته هم‌وطنانت کنی ..
"یعنی توزیع و تقسیم اموال مردم !"

~HeritageWhere stories live. Discover now