بعد از قطع کردن تلفن، رو به پسرش چرخید و دسته نازکی از موهای قهوه ای روشنش رو پشت گوشش انداخت.
× فردا ساعت ۴بعد از ظهر میری عمارتشون. خب؟
البته که بعد از گفتن این حرف، دیدن اخمای توهم رفته ی پسرش دور از انتظار نبود.اما اون بدون توجه به مادرش و حرفی که شنیده بود از روی مبل بلند شد تا به سمت اتاقش بره که با شنیدن صدای مادرش مجبور شد چند ثانیه ای سمتش برگرده.
× جواب منو ندادی . فردا ساعت ۴ اونجایی باشه؟!!با بیخیالی پوزخند زد و تو دلش گفت : سوالی نپرسیدی که جواب بدم.
اما صدای مادرش اینبار بلند تر شد.
× با تـو بـودممم !کلافه و بی حوصله دستی تو موهای خوشرنگ قهوه ایش کشید و آروم گفت : بله فردا میرم اونجا.
قدمهاشو کشوند سمت پله ها به مقصد اتاقش برای عوض کردن لباسهاش و
رفتن به سمت پاتوق همیشگیش ،
یعنی " کلاب رفیقش".~~~~~~
در چوبی بزرگ رو باز کرد و وارد کتابخونهی بزرگ عمارت شد.
از سقف بلند کتابخونه، یه لوستر بزرگ طلایی آویزون شده بود و همونم به تنهایی روشن کردن کل کتابخونه رو به عهده داشت.
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
بوی کتابای قدیمی و نم خورده ای که به مشامش می رسید رو دوست داشت.
با دیدن دوتا خدمتکار که مشغول طی کشیدن بودند ، سمتشون رفت و سوالشو پرسید :
- میخواستم بپرسم شما می دونید پدربزرگم دفتر خاطراتاشو کجا میذاشت؟!
یعنی یه جعبه ی دفترخاطرات ندیدین تو این کتابخونه؟
خدمتکار نگاهشو به چشمای چانیول داد و بعد از چرخوندن نگاهش به سمت قفسه ها، گفت :
× فکر کنم اون ته باشه ارباب . اونجا آخرین قفسه که چندتا کتاب انگلیسی هست. کنار اون کتاباس . الان براتون میارم.چانیول فورا دستشو بالا برد و نذاشت خدمتکار اونجا بره .
- عاا نه نمیخواد..خودم پیداش میکنم. ممنون گفتی.
سمت همون قفسه ای که بهش اشاره شده بود رفت.
جعبه ی کوچیک کارتنیِ پشت کتابا، توجهشو جلب کرد.
جلوتر رفت و با دیدن نوشته ی روی جعبه که با قلم مشکی نوشته بود :" Park's Dairy "
با شوق دستشو سمت جعبه برد و با دیدن چندتا تا دفتر خاطرات با جلد چرمی ، نگاهش رنگ خاصی گرفت و دستی به لایه نازک گرد و خاک روشون کشید .
- پیداش کردم!همونجا نزدیکی قفسه ها، یه صندلی فلزی طوسی به چشمش خورد.
روی صندلی نشست و دفتر بزرگتر رو باز کرد .[ فلشبک ~ دو ساعت قبل ]
نامه رو باز کرد و به آرومی شروع کرد به خوندن:
" چانیول عزیزم ، الان که دارم این نامه رو مینویسم، تو به احتمال زیاد در کنار پدر و مادرت هستی و مشغول بازی کردنی
و من، الان اینجا..
در یکی از سلولهای کوچیک و کمی تاریکِ سئول زیرنظر ارتش ژاپن، دارم برای نوهی عزیزم نامه می نویسم. شایدم آخرین نامه و یا همون وصیتنامم رو.
*اتفاقی هست که باید ازش با خبر بشی پسر عزیزم و بتونی به اتمام برسونیش.*
چون میدونم تو می تونی کمکم کنی.
خون من توی رگهاته پسر !
و مطمئنم توام می تونی مثل من به مردمت
کمک کنی . نمیدونم الان که درحال خوندن
این نامه هستی چند سالته.. ۱۵، ۱۸ ،
شایدم ۲۰ سالت..؟
به هر حال اینو بدون پدربزرگ برای تو
بهترین ها رو آرزو میکنه نوه ی خوبم.
اول از هر چیز ،
ازت می خوام جعبه ی دفترخاطراتم رو پیدا کنی. تو "کتابخونه ی عمارت پارک" باید باشه.
یک جعبه ی متوسط کارتُنی که داخلش چندتا دفتره. این دفترای خاطرات برای من خیلی با ارزشن!
البته که فقط یکیشون که مهمترینه باید خونده بشه!
همون *دفتری با جلدچرم قهوه ای که از بقیه دفترا بزرگ تره و قطر کمتری هم داره.*
این دفتر رو سه سال پیش خریدم و بعد از دیدن اون جاسوسای لعنتی و دنبال کردنشون، شروع کردم به نوشتنش.
متاسفم که همه ی حرفام توی این کاغذ نامه جا نمیشن پسرعزیزم.
در اصل تو صفحات پایانی دفتر، حرفای اصلی و مهمی هست که تو باید بخونی و بتونی
این لطف رو در حق پدربزرگ و البته هموطنانت کنی ..
"یعنی توزیع و تقسیم اموال مردم !"
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...