🔮Chapter 01

785 164 28
                                    

قبل از خوندن :
*تمامی شخصیت ها و روایات ساخته ی ذهن نویسنده اند، ولی از لحاظ
'تاریخ' و دوره ی 'مستعمره بودن' سرزمین کره، کاملا طبق 'واقعیت' هستند !!! :)
ممنون که می خونین💛 :)
.
.
.
- نوامبر ۱۹۴۵ / سرزمین شبه جزیره کره

دو ماه گذشته بود...
دوماه از پایان دوره ی استعمار گذشته بود...
دوماه بود که دولت ژاپن، دست از سر سرزمینشون برداشته بود .
اون کابوس تیره و تار، بعد از ۴۰ سال تموم شده بود.
وقتی بدنیا اومده بود، نمی دونست قراره تو چه وضعی بزرگ شه،...
مگه یه بچه وقتی پا به دنیا میذاره اختیار و انتخابی داره؟
مگه میتونه نقطه ای رو برای شروع زندگی انتخاب کنه...؟
مگه می تونه انتخاب کنه تو چه سرزمینی پا به زندگی بذاره و نفس بکشه؟
قطعا اگه بهش فرصت انتخاب می دادن،
هیچ وقت کره رو انتخاب نمی کرد؛
کشور تحت استعماری که سرنوشت نامشخصی داشت.
چه فرقی داشت رعیت باشی یا اشرافی،
در هر صورت روی تکه زمین محدودی هستی که اشغال شده، تصرف شده و صاحب اون سرزمین تو و مردمت نیستین...!
مستعمره بودن، غرورش رو خدشه دار می کرد.
اینکه از بچگی تا جوونیش رو در حالیکه سربازای دولت استعمارگر ژاپنی، دور تا دور شهر و کشورشون بودن، اینکه وقتی پا به خیابون میذاشت تا مثل هر بچه ی کوچیکی پی بازی و سرگرمی بره،
با قامت بلند سربازا و تفنگ روبه رو می شد،
براش کابوس بود...!
شاید ما آدما هروقت که اسم از ' کابوس' میاد، یاد خوابای وحشتناک و تیره بیفتیم،
اما برای پارک چانیول، کل واقعیت ۱۸ سال زندگیش ،کابوس بود...!
اشراف زاده ی جوان فقط دوماه بود که داشت زندگی میکرد...دوماه بود که جنگ جهانی نفرین شده، به پایان رسیده بود و انگار دنیا تازه داشت بهش فرصت زندگی می داد.

فقط یک هفته تا تولد ۱۸ سالگیش مونده بود‌‌.
دلش می خواست معنای واقعی زندگی رو بچشه...دلش می خواست مثل
هر انسان آزاده ای خارج از این شبه جزیره، روزاشو بگذرونه، مست کنه ، سرکار بره ، بخنده ، غذای سنتی از دست فروش بخره و کوهنوردی بره، دوستی پیدا کنه و زندگی کنه... جوری که حقش بود!

دوستای زندگیش خلاصه می شدن در
یک‌ عبارت: " برادران اشراف‌ زاده ی کیم "
کیم مین‌سوک، کیم جون‌میون ، کیم‌ جونگ‌ده و درنهایت برادر کوچکتر اون ها، کیم جونگ‌این .

بیشتر خاطرات بچگیش با کیم جون‌میون رنگ گرفته بودن ؛ با پسر مهربان ،متواضع و دوست داشتنی خاندان بزرگ کیم.
کمی با خودش فکر کرد... یعنی واقعا جز اونها هیچ دوست دیگه ای نداشت؟!
حقیقت مثل یک نقاشی بیریخت پاره شده، جلوی چشماش شکل گرفت‌.
اینکه تو این هجده سال عمری که داشته،
کمتر از انگشتان یک دست رفیق داشته ،
تلخ بود و غم انگیز!
چشماشو با حرص بست و نفسش رو با حرص بیرون داد.
آخرین جمله ی امروزش رو هم نوشت و درنهایت دفترخاطراتش رو بست :
" اینجوری نمی مونه... "

~HeritageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang