🔮Chapter 17

233 72 7
                                    

آسمون رو به غروب بود و کمی نارنجی .
خبر از تاریکی شب می داد و این یعنی زمان خداحافظی اشراف‌زاده با پسررعیتی فرا رسیده بود . شیشه بطری های خالی از ویسکی روی میز بودن و کوکی های بکهیون هنوز توی ظرف بقچه پیچ شده ..

+ من دیگه باید برگردم خونه. داره غروب میشه .

کمی اضطراب تو نگاه بکهیون آغشته شده بود و این چیزی نبود که چانیول حسش نکنه .
- نگران نباش ..من می رسونمت..قبل از رفتن بیا کوکی هایی که آوردی رو بخوریم.
نگاه بکهیون به ظرف بقچه‌پیچ شده افتاد و لبخندی کنار لبش جا گرفت .
زیر لب زمزمه کرد "چه خوب شد آوردمشون. "

اشراف زاده از پشت میز بلند شد و سبد
ظرف های نهار رو بدست گرفت .
- هوا داره سرد میشه..برای خوردن کوکی و چای بهتره بریم داخل عمارت.
بکهیون هم از جاش بلند شد و ظرف کوکی ها رو برداشت.
گلخونه ی کوچک و خنک اشراف زاده رو ترک کردن و در آخر چانیول درش رو قفل کرد .

- از باغچه ی کوچکم خداحافظی نمی‌کنی؟

لبخندی لبهای خوشرنگ و باریک پسر کوچکتر رو پر کرد .
دست آزادش رو بالا آورد و با خندهٔ نخودی ای گفت : خدانگه دار باغچه ی اشراف‌زاده . امیدوارم باز هم همو ببینیم!
چشمای چانیول خندیدن و پسر رو نگاه کردن .
- باز هم ..!
به آرومی به سمت عمارت قدم برداشتن و
از در پشتی ساختمون وارد شدن .
در بزرگ قهوه ای رنگی که نزدیک به
آشپزخانه ی عمارت بود .
خانم پارک همون دقایق در حال تست کردن غذایی بود که آشپز پخته بود .
بیرون اومدن مادر چانیول از آشپزخونه مصادف شد با ورود چانیول و بکهیون به داخل .

- ماماان..!!

بکهیون با کمی خجالت و سری پایین، بقچه‌ش رو پشتش قایم کرد و خودش هم پشت اشراف کمی پنهوون شد. خودش هم نمی دونست برای چی خجالت می‌کشه .
خانم پارک به سمت دو پسری که از در پشتی عمارت وارد شده بودن با لبخند قدم برداشت .
× پسرم...!
اوه تو باید بکهیون باشی؟ درسته..

بکهیون کمی از اشراف‌زاده فاصله گرفت و برای خانم پارک تعظیم کرد .
+ سلام خانم پارک . بله من بیون بکهیون هستم . خوشبختم از دیدنتون .
به دست دراز شدهٔ خانم پارک نگاهی کرد و با کمی خجالت دستشو جلو برد و با لبخند بهش دست داد .

× دوست زیبایی داری چانیولا.

چانیول پوزخند نرمی زد و دستش رو پشت کتف بکهیون گذاشت و به آرومی به سمت
راه پله ها هدایتش کرد و قبل رفتن رو به مادرش با احترام گفت : بله همینطوره مادر .. اگه کاری ندارین ما میریم طبقه ی بالا .
خانم پارک عینک ظریفش رو روی بینیش جا به جا کرد و سرش رو تکون داد .

× حتما .. میگم خدمتکار بیاد ازتون پذیرایی کنه .

چانیول خوشحال از رفتار دوستانه و مهربون مادرش، مچ دستش بکهیون رو با تردید گرفت و به آرومی سمت پله ها کشوندش .

~HeritageWhere stories live. Discover now