آسمون رو به غروب بود و کمی نارنجی .
خبر از تاریکی شب می داد و این یعنی زمان خداحافظی اشرافزاده با پسررعیتی فرا رسیده بود . شیشه بطری های خالی از ویسکی روی میز بودن و کوکی های بکهیون هنوز توی ظرف بقچه پیچ شده ..+ من دیگه باید برگردم خونه. داره غروب میشه .
کمی اضطراب تو نگاه بکهیون آغشته شده بود و این چیزی نبود که چانیول حسش نکنه .
- نگران نباش ..من می رسونمت..قبل از رفتن بیا کوکی هایی که آوردی رو بخوریم.
نگاه بکهیون به ظرف بقچهپیچ شده افتاد و لبخندی کنار لبش جا گرفت .
زیر لب زمزمه کرد "چه خوب شد آوردمشون. "اشراف زاده از پشت میز بلند شد و سبد
ظرف های نهار رو بدست گرفت .
- هوا داره سرد میشه..برای خوردن کوکی و چای بهتره بریم داخل عمارت.
بکهیون هم از جاش بلند شد و ظرف کوکی ها رو برداشت.
گلخونه ی کوچک و خنک اشراف زاده رو ترک کردن و در آخر چانیول درش رو قفل کرد .- از باغچه ی کوچکم خداحافظی نمیکنی؟
لبخندی لبهای خوشرنگ و باریک پسر کوچکتر رو پر کرد .
دست آزادش رو بالا آورد و با خندهٔ نخودی ای گفت : خدانگه دار باغچه ی اشرافزاده . امیدوارم باز هم همو ببینیم!
چشمای چانیول خندیدن و پسر رو نگاه کردن .
- باز هم ..!
به آرومی به سمت عمارت قدم برداشتن و
از در پشتی ساختمون وارد شدن .
در بزرگ قهوه ای رنگی که نزدیک به
آشپزخانه ی عمارت بود .
خانم پارک همون دقایق در حال تست کردن غذایی بود که آشپز پخته بود .
بیرون اومدن مادر چانیول از آشپزخونه مصادف شد با ورود چانیول و بکهیون به داخل .- ماماان..!!
بکهیون با کمی خجالت و سری پایین، بقچهش رو پشتش قایم کرد و خودش هم پشت اشراف کمی پنهوون شد. خودش هم نمی دونست برای چی خجالت میکشه .
خانم پارک به سمت دو پسری که از در پشتی عمارت وارد شده بودن با لبخند قدم برداشت .
× پسرم...!
اوه تو باید بکهیون باشی؟ درسته..بکهیون کمی از اشرافزاده فاصله گرفت و برای خانم پارک تعظیم کرد .
+ سلام خانم پارک . بله من بیون بکهیون هستم . خوشبختم از دیدنتون .
به دست دراز شدهٔ خانم پارک نگاهی کرد و با کمی خجالت دستشو جلو برد و با لبخند بهش دست داد .× دوست زیبایی داری چانیولا.
چانیول پوزخند نرمی زد و دستش رو پشت کتف بکهیون گذاشت و به آرومی به سمت
راه پله ها هدایتش کرد و قبل رفتن رو به مادرش با احترام گفت : بله همینطوره مادر .. اگه کاری ندارین ما میریم طبقه ی بالا .
خانم پارک عینک ظریفش رو روی بینیش جا به جا کرد و سرش رو تکون داد .× حتما .. میگم خدمتکار بیاد ازتون پذیرایی کنه .
چانیول خوشحال از رفتار دوستانه و مهربون مادرش، مچ دستش بکهیون رو با تردید گرفت و به آرومی سمت پله ها کشوندش .
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...