سه روز از برگشتن چانیول به عمارت گذشته بود و تو این سه روز،
هر روزش رو از ظهر تا عصر به بهانه های مختلف از عمارت خارج میشد تا به محله ی پایین شهر بیاد و کنار میدون منتظر بمونه.
چانیول تو این سه روز، دم میدونی که بکهیون بساط ادویه هاشو باز میکرد،
کنار همین میدونی که بکهیون شبا گیتار میزد منتظرش می موند...!روز اول که اشرافزاده با جای خالی معشوق رعیتیش مواجه شد، در حدی نگرانش شد و فقط پیش خودش فکر کرد شاید اون پسر تو هوای برفی بیرون رفته و سرماخورده که نتونسته بیاد سرکارش...
به عمارت برگشت و بعد از گرفتن پی در پی شماره تلفن اتاق بکهیون، ناامید شد و غمگین.روز دوم که رفت و باز هم جای خالی بکهیون توی چشمش اومد، از تمام مغازه دارهای همسایه سراغ بکهیون رو گرفت .
"شما خبری از بکهیون ندارین؟ "
"آجوشی شما این پسر ادویه فروش رو
ندیدین؟ "
"ببخشید میدونین بکهیون کجاست؟ "سوال های چانیول تو گوش مردم کوچه بازار
می پیچید .
نگرانی های اشراف زاده به روز سوم هم کشیده شد .
روز سوم که کنار میدون اومد، روی جدول نشست و باریدن نم نم دونه های برف رو به تنهایی و با غصه تماشا کرد.
پالتوی قهویش بدنش رو گرم نگه میداشت اما این گرما به قلبش نفوذ نمیکرد.
دلنگرانی های اشراف زاده تمومی نداشت و تو این سه روز حتی به جونمیون یا جونگین هم سر نزده بود و خبری از پیدا کردن اون میراث نداده بود .
تو این سه روز لبخند به لبهای اشراف نچسبید و غذاها براش بیمزه و زیبایی زمستون تو چشمش بیرنگ شده بود .
اون پسر سرمای برف رو حس نمی کرد تا وقتی که چشماش چیزی جز جای خالی بکهیون رو نمیدید.
با بغض خاموشی که تو گلوش بود و آزارش میداد روز دیگری رو هم منتظر و چشم به راه معشوق غمگینش نشست .روز چهارم قبل از اینکه از اتاقش خارج بشه تا دوباره به سمت محل کار بکهیون بره ،
صدای زنگ تلفنش به گوش هاش رسید.
گوشهایی که دلتنگ شنیدن صدای گرم و آروم بکهیون بودن .
با ذوق به سمت تلفن کنار تختش هجوم برد و ذوقش با شنیدن صدای مرد غریبه ای خاموش شد.× اشرافزاده پارک؟
- خودم هستم .
مکالمه رو با خونسردی شروع کرد ولی جملات بعدی مرد پشت خط کمی حالش رو دگرگون کرد.
× من همون کسی ام که مسئول اطلاعات افراد خارجی بودم .همون که چند هفته پیش سراغم اومدین..آقای پارک ..چیزی که دنبالش بودین رو پیدا کردم .شماره ی خانم وانگ نایون...
شماره منزلش..!!!چانیول با دوتا سرفه صداش رو صاف کرد و چندبار پلک زد .
- همه رو بگو یادداشت می کنم .کاغذ و مدادی برداشت و تا چنددقیقه ی بعد خودش رو به اتاق پدرش رسوند .
قدمهاش سست بود و بی رمق ..
وانگ نایون ساکن چین بود و دیدنش تو این فصل سرد آسون نبود .دو تقه به در اتاق پدرش زد .
- می تونم بیام تو پدر؟
× بیا تو .
وارد اتاق شد و طبق معمول همیشه،
پدرش پای دستگاه تلگراف و در حال نوشتن بود .
× چیزی شده چانیول؟
آب دهنش رو قورت داد و کاغذ رو روی میز پدرش گذاشت .
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...