🔮Chapter 03

368 139 12
                                    

هیچ کس نمی دونست آینده چه شکلیه،
چه رنگیه...چه طعمیه...!
هیچ کس نمی دونست ممکنه تا چند روز بعد چه اتفاقی تو زندگیش رخ بده و زندگیشو از این رو به رو اون کنه.
و هیچ کس نمی دونست حتی تا
چند دقیقه ی بعد قراره چه سرنوشتی در انتظارش باشه!
آیا اینم جزء سرنوشتی بود که براش مقدر شده بود؟ اینکه وَبال گردن اشراف‌زاده ای بشه ؟!
و
سر از عمارت بزرگ یکی از خاندان های اشرافی دربیاره..؟
یا شایدم باید اسمشو معجزه ای از طرف خدا می ذاشت و قدردان اون معجزه می شد؟!

به موزاییکای یاسی رنگ کف حمام خیره شد.
چند لحظه بدون پلک زدن فقط خیره موند و سعی کرد موتور تصمیم گیریش رو به کار بندازه.‌
چند ثانیه فکر،
نتیجه ای جز سردرد موقتی نداشت .
سینوس هاش تیر می کشیدن و چشماش تقلا
می کردن اون پلکارو ببنده و کمی به جسمش استراحت بده.
چشماشو محکم بهم فشار و
شقیقه هاشو کمی ماساژ داد تا ذره ای از آشفتگی حالش کاسته شه.

دو تقه ای به در حمام خورد و یکهو از جا پروندش.
صدای آروم اشراف جوان از
پشت در شنیده شد:
+ آقای ییشینگ..من براتون غذا و لباس آوردم.
همینجا پشت در لباساتونو توی سبد میذارم،
سینی غذا هم روی میزمه.
لطفا خوب استراحت کنین!

سرفه ای کرد که تا یادش بیاد صدایی هم تو گلوش هست برای بیرون اومدن.
× بله چشم..ممنونم .
شیرآبو باز کرد زیر دوش ایستاد.
جاری شدن آب گرم روی پوستش ،
بهش آرامش تزریق می کرد.
همون آرامشی که می تونست بهش اجازه ی کمی استراحت کردن بده.

~~~~~~

[ فلش بک - روز گذشته ]

دست چپش رو دور کمر مرد غریبه انداخت،
و دست راست مرد رو،
دور گردنش انداخت که بتونه بهش تکیه کنه.
ادامه راهو به کمک جونمیون طی کرد و به
ماشین جونمیون رسیدن.
ییشنگ رو روی صندلی عقب به صورت درازکش گذاشتند .
بیشترین حواس جونمیون،به زخم پای مرد بود.
که البته نمیشد بهش گفت زخم ، باید هر چه سریعتر اون گلوله رو بیرون می کشیدن.

جونمیون استارت زد و ماشین نقلیش در خیابانها به حرکت در اومد.
از کنار خیابونی که انتهاش به عمارت کیم
می رسید، رد شدند.

صدای اعتراض چانیول تو ماشین پیچید.
- عهه هیونـگ... چرا خیابونو رد کردی؟!
جونمیون مصمم به راهش ادامه داد و فرمونو چرخوند به سمت میدان اصلی شهر.
+ چون عمارت ما نمی ریم.
میریم عمارت شما..ییشینگ باید امشب پیشت بمونه چان.

به ثانیه نکشید که چانیول نارضایتی خودشو نشون داد .
- ولی هیونگ..اگه پدرم ازم بپرسه اینو از کجا پیداش کردین چی بگم؟! پدر مادرم خیلی حساسن..میدونی که..

نفس سنگینشو بیرون فرستاد و ادامه داد :
- ممکنه حرفاشو باور نکنن هیونگ.مطمئنم!
مادرم خیلی مشکوکه.. پدرم به راحتی اعتماد نمی کنه... ممکنه فکر کنن یه دروغگو یا حتی
یه جاسوسه.

~HeritageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora