یک هفته از شروع ژانویه گذشته بود و سال نو برای رعیت جماعت، جز برفِ سرد و سوزِ فقر هنوز چیز جدیدی نیاورده بود .
پدر بکهیون بخاطر شرایط آب و هوا
نمی تونست تو حیاط کوچیکشون گل بکاره و بفروشه و مادر بکهیون تو این سرما
نمی تونست هر هفته بره بازار و کلی آرد و مواد برای پختن کوکی بخره و بفروشه به همسایه ها ..
و تنها فردی که پول به خونه میاورد کسی جز بکهیونِ هجده ساله ای که هر روز از نه صبح تا هشت شب توی سرما انگشتاش یخ میزدن ، نبود .
همون روتین تکرار می شد در روز فروختن ادویه ها و شبها نواختن گیتار و پر شدن ظرف حلبی از سکه ها..
پسرک امروز زودتر از روزهای دیگه بیدار شده بود تا به بازار بره و ادویه های بیشتری برای بساطش بخره.
بعد از سرک کشیدن تو چند تا مغازه تونسته بود بالاخره پیرمردی رو پیدا کنه که
ادویه هاش رو نصف قیمت ارزونتر میفروخت.+ میشه این کیسه هارو حساب کنین پدربزرگ؟ من اینا رو میخوام .
پیرمرد مهربون و ساده ای بود و تمام
کیسه هایی که بکهیون روی میزش گذاشته بود رو روی ترازوش گذاشت .
و در آخر کیسه های کوچیکرو داخل گونیِ بزرگی گذاشت و هزینه ی ادویه هارو به پسر گفت. بکهیون کیف پول پارچه ای
ساییده شده اش رو از جیبش بیرون کشید و تمام اسکناس هاش رو شمرد .
همشون رو بیرون کشید و همراه چند سکه سمت پیرمرد گرفت .
بعد از برداشتن کیسه ی ادویه ها، به سمت خونه راه افتاد.
با خودش فکر میکرد اون پولی که تو کیفش داشت رو می تونست در کنارش کمی آرد و شکلات هم برای مادرش بخره..اما قیمت
ادویه ها کمی گرونتر شده بود.هنوز کامل از بازار خارج نشده بود و سرراهش فقط محض دیدن و دونستن قیمت ها به
بساط ها سرک می کشید .
اجناس مختلفی با قیمت های مختلفی فروخته میشد . تو اون ساعت از روز که هنوز قبل از ظهر بود، بازار زیاد شلوغ نبود اما می تونست باز هم سر و صدای فروشنده ها رو بشنوه .
× ماهی داریم ماهیِ تازه..
× کفش های چرمی همیشه بهترینن...
به مغازه ی ما سر بزنین ..
× کیک برنجی داریم...کیکای خوشمزه ..
هر فروشنده ای با انرژی و جملات خاص خودش در حال تبلیغ و فروش محصولاتشون بود .
یه لحظه با خودش فکر کرد اگه مادرش هم توی بازار کیک و کوکی هاش رو میفروخت چقد بیشتر درآمد نصیبش میشد.
به هر حال اینجا مشتری های بیشتری سراغشون میومد تا اینکه تو محله ی کوچک و رعیتی نشین خودشون بین آجوماهای همسایه بفروشه.
اما پدر بکهیون خوشش نمیاومد همسرش تو بازار بساط کیک و کوکی راه بندازه..
آدمهای بیشتری اون رو میدیدن.همینجور که تو فکرای همیشگیش گم شده بود و میون مردم بازاری قدم برمیداشت، یک لحظه بوی عطر آشنایی رو حس کرد .
نفس عمیقی کشید و با جزئیات بهش فکر کرد .+ این بو ..
برگشت و به اطرافش نگاهی انداخت و بعد با خودش تکرار کرد " مگه فقط چانیوله که این عطر رو داره .. ؟! "
لبخند غمگینی زد و به راهش ادامه داد .
فقط یه بوی عطری پیچیده بود و تو آغوش هوا حل شده بود اما انگار دلش به یجایی گیر کرده بود و پاهاش قصد ادامه دادن نداشتن .
دوباره وسط بازار ایستاد و با جزئیات به اطرافش نگاه کرد . با دقت به آدما نگاه کرد و سعی کرد روی ظاهرشون تمرکز کنه .
دنبال منبع بوی عطر آشنا میگشت.
کسی که توجه بکهیون رو جلب کرد، مرد کت و شلوار پوش قدبلندی بود که از پشت میتونست نگاهش کنه .
یک لحظه پیش خودش فکر کرد چقد ظاهرش شبیه اشرافزادهست ..
اون چی بود که نمیزاشت بکهیون ادامه راهشو بره و به خونه برگرده و پاهاشو میخکوب کرده بود رو سنگفرشای وسط بازار ..؟
سرش رو به دو طرف تکون داد .
VOCÊ ESTÁ LENDO
~Heritage
Ficção Histórica[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...