صدای بچگونه ای نزدیک گوشش میشد و پلکای نازکش رو مچاله میکرد .
دلش نمیخواست از خواب و خیال دل بکنه و تن به زندگی و بیداری بده .
× اوپااا بیدارشو!!دستاشو بالای سرش آورد و ماهیچه هاشو کش داد . یه چشمشو باز کرد و نگاهشو به خواهرش که با موهای بافته شده و پیراهن بنفشی رو به روش نشسته ، دوخت .
+ هومم بیدار می شم.
× اوپا امروزم میخوای بری کار کنی ؟
با شنیدن این حرف از زبون سرین ، انگار که تو مغزش با پرچم اعلام کرده باشن که امروز باید بره عمارت پارک، یهو چشماش باز شدن و از جاش بلند شد.
+ نه..یعنی آره..میرم میدون و بعدش باید برم جایی.
سریع از جاش بلند شد و رخت خوابش رو جمع کرد . در حال مالوندن چشماش بود تا خستگیِ خوابو از سرش بپرونه که صدای مادرش پیچید .
× بیا صبحانت رو بخور بکهیون.
سرش رو تکون داد و سمت در حموم رفت .
+ نه مادر اول باید دوش بگیرم ..بعدش میام یه چیزی می خورم .منتظر حرف مادرش که در حال جمع کردن بساط صبحانه بود نموند و به سرعت خودش رو داخل حموم انداخت .
پونزده دقیقه ی بعد ، وقتی که داشت موهاشو با حوله خشک میکرد مادرش وارد اتاقش شد و به آرومی درو بست .
× شنیدم به سرین گفتی میخوای بری جایی.. کجا میخوای بری پسرم؟بکهیون که لازم نمی دید پنهان کنه یا دروغ بگه سمت مادرش چرخید .
+ دیروز داشتم با چانیول ..یعنی اشرافزاده پارک صحبت میکردم که گفت باید امروز منو ببینه .با گفتن کلمه ی "باید" ، مادرش کمی متعجب نگاهش کرد .
× باید ؟.. چیزی شده بکهیون؟ چرا می خواد ببینتت؟بکهیون حولشو روی بند پهن کرد تا کمی خشک بشه و مشغول عوض کردن پیرهنش شد و تند تند حرف زد .
+ هیچی..چیزخاصی نیست..راستش بعد از مراسم جشن تولد اشرافزاده، یکم با هم صمیمی شدیم و چندباری همو دیدیم همین..میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم .
زیادی عجیب نیست که ..نه؟حقیقتا انتظار داشت از مادرش جملاتی مثل "با کسایی مثل خودت بگرد"، "اونا خیلی با ما فرق دارن" و "ممکنه اذیت بشی" روبشنوه ؛
چون مادرش از بچگیش بهش یاد داده بود توی دوستی با کسایی بگرده که روحیه ش بخاطر تفاوت های اجتماعی و خانوادگی آسیب نبینه .× خب پس اگه خودت احساس راحتی میکنی کنارش پس مشکلی نیست . چه ساعتی قراره همو ببینین؟
+ قراره بیاد دم میدون دنبالم.
سر ظهر ساعت ۱۲ .مادرش کمی فکر کرد و دسته ی نازکی از موهای کنار شقیقه اش رو پشت گوشش انداخت . لبخند مهربونی زد و در اتاق رو برای بیرون رفتن باز کرد .
× خوبه پس...بهتره دست خالی نری پیشش..من تا اون موقع یکم کوکی درست میکنم .
YOU ARE READING
~Heritage
Historical Fiction[مـیــراث] ‹‹ خوندن وصیت نامه ی پدربزرگ، مهمترین هدیه ی تولد اشراف جوان بود.نامه ای که آخرین پارک جوان رو از وجود 'میراثی' باخبر می کرد...! میراثی که روح هیچ کسی در عمارت خبر نداشت کجا پنهوون شده... پیدا کردن این میراث میتونه باعث دگرگون شدن وضعیت...