🔮Chapter 16

253 81 15
                                    

صدای بچگونه ای نزدیک گوشش میشد و پلکای نازکش رو مچاله میکرد .
دلش نمیخواست از خواب و خیال دل بکنه و تن به زندگی و بیداری بده ‌.
× اوپااا بیدارشو!!

دستاشو بالای سرش آورد و ماهیچه هاشو کش داد . یه چشمشو باز کرد و نگاهشو به خواهرش که ‌با موهای بافته شده و‌ پیراهن بنفشی رو به روش نشسته ، دوخت .

+ هومم بیدار می شم.

× اوپا امروزم میخوای بری کار کنی ؟

با شنیدن این حرف از زبون سرین ، انگار که تو مغزش با پرچم اعلام کرده باشن که امروز باید بره عمارت پارک، یهو چشماش باز شدن و از جاش بلند شد.

+ نه..یعنی آره..میرم میدون و ‌بعدش باید برم جایی.
سریع از جاش بلند شد و رخت خوابش رو جمع کرد . در حال مالوندن چشماش بود تا خستگیِ خوابو از سرش بپرونه که صدای مادرش پیچید .
× بیا صبحانت رو بخور بکهیون.
سرش رو تکون داد و سمت در حموم رفت .
+ نه مادر اول باید دوش بگیرم ..بعدش میام یه چیزی می خورم .

منتظر حرف مادرش که در حال جمع کردن بساط صبحانه بود نموند و به سرعت خودش رو داخل حموم انداخت .
پونزده دقیقه ی بعد ، وقتی که داشت موهاشو با حوله خشک میکرد مادرش وارد اتاقش شد و به آرومی درو بست .
× شنیدم به سرین گفتی میخوای بری جایی.. کجا میخوای بری پسرم؟

بکهیون که لازم نمی دید پنهان کنه یا دروغ بگه سمت مادرش چرخید .
+ دیروز داشتم با چانیول ..یعنی اشراف‌زاده پارک صحبت میکردم که گفت باید امروز منو ببینه .

با گفتن کلمه ی "باید" ، مادرش کمی متعجب نگاهش کرد .
× باید ؟.. چیزی شده بکهیون؟ چرا می خواد ببینتت؟

بکهیون حولشو روی بند پهن کرد تا کمی خشک بشه و مشغول عوض کردن پیرهنش شد و تند تند حرف زد .

+ هیچی..چیزخاصی نیست..راستش بعد از مراسم جشن تولد اشراف‌زاده، یکم با هم صمیمی شدیم و چندباری همو دیدیم همین..میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم .
زیادی عجیب نیست که ..نه؟

حقیقتا انتظار داشت از مادرش جملاتی مثل "با کسایی مثل خودت بگرد"، "اونا خیلی با ما فرق دارن" و "ممکنه اذیت بشی" رو‌بشنوه ؛
چون مادرش از بچگیش بهش یاد داده بود توی دوستی با کسایی بگرده که روحیه ش بخاطر تفاوت های اجتماعی و خانوادگی آسیب نبینه .

× خب پس اگه خودت احساس راحتی میکنی کنارش پس مشکلی نیست . چه ساعتی قراره همو ببینین؟

+ قراره بیاد دم میدون دنبالم.
سر ظهر ساعت ۱۲ .

مادرش کمی فکر کرد و دسته ی نازکی از موهای کنار شقیقه ا‌ش رو پشت گوشش انداخت . لبخند مهربونی زد و در اتاق رو برای بیرون رفتن باز کرد .
× خوبه پس...بهتره دست خالی نری پیشش..من تا اون موقع یکم کوکی درست میکنم .

~HeritageWhere stories live. Discover now