Part 13 | Two hearts

702 67 38
                                    


دلم نیومد آپ نکنم:))

Two hearts, one valve
Pumpin' the blood, we were the flood
We were the body and
Two lives, one life
Stickin' it out, lettin' you down
Makin' it right...

Birds - Imagine dragons


Place: St. Petersburg, Russia
Date: September, 09, 2020
Time: 11:40
 
 

 
قدم های لرزونش، بی اختیار به سمت اون اتاق انتهای راهرو برداشته میشدن.
 
هیچ جوره نمیخواست قبول کنه اون همون اتاقیه که چند روز پیش فهمیده بود تن بی پناه جونگکوکش رو به آغوش میکشه.
 
همه ی اون افراد با دست هایی پر از وسیله از اون راهرو عبور میکردن اما اینطور به نظر میرسید که تهیونگ نامرئی بود چون هیچکس سد راهش نمیشد.
 
اون مسیر پنج متری، تو پنج دقیقه طی شد تا بالاخره تن یخ زده ی تهیونگ به اون اتاق رسید.
 
سرش رو از گوشه ی در داخل برد و...
 

"آقـای کـیم! شما نباید اینجا باشیـن"
 

تهیونگ مایکی که سعی میکرد بیرونش کنه رو نمیدید.

تنها چیزی که چشم هاش میدیدن، پسرک بی پناه و معصومی بود که با ماسک اکسیژن روی صورتش و پیراهن سورمه ای که دو لبه ش از هم فاصله گرفته بودن، روی تختی که پر بود از دسته هایی از سیم های دستگاه های مختلف، دراز کشیده بود و تنها صدایی که میشنید، صدای دستگاه مونیتورینگی بود که ضربان نامنظم و شدید قلب جونگکوکش رو نشون میداد.
 
صدایی که خبر از قلب بیمار کسی که بیست سال تمام، قلبش بود میداد.
 

"آقای کیم... آقای کیم! اَه.. تهیونگ پات داره خونریزی میکنه. صدامو میشنوی؟"

 
تهیونگ با وجود ضعفی که هنوز توی بدنش وجود داشت، تونست مایک رو کنار بزنه، کاری که عمرا اگر تو حالت عادی میتونست از پسش بر بیاد.
 

اما حالا همه چیز بوی دیگه ای میداد.
 
عطر تن جونگکوکش، این بار همراه با عطر یخ زده ی مرگ به مشامش میرسید.
 

"تو نمیتونی تنهام بزاری.."
 

زیر لب گفت و تو همون لحظاتی که به نظرش اسلوموشن شده بودن، تونست بالاخره خودش رو به تخت برسونه.
 
ادوارد رو کنار زد و بالاخره به مردش رسید.
 
نمیدید، افرادی رو که سعی میکردن کنار بکشنش.
 
حس نمیکرد، فشار زیادی رو که به بازو ها و کمرش وارد میشد.
 
حس نمیکرد، درد شدید بخیه ی باز شده ی جای گلوله روی پاش رو.
 
اون لحظه، حتی نمیفهمید داره جونگکوک رو برای همیشه از دست میده.
 

دست هاش بالا اومدن و گونه های بی رنگ و یخ زده ی مردش رو به آغوش کشیدن.
 
خم شد و گونه ی گرمش رو به گونه ی سرد پسر چسبوند و به لب هاش اجازه ی لمس نرمی اون پوست بی رنگ رو داد.
 
اون لحظه تهیونگ هیچی نمیدید به جز درخشش بی نهایت اون پسر معصومی که ظاهرا تو خواب به سر میبرد.
 
و هیچی نمیفهمید جز اینکه باید پسرکش رو به آغوش بکشه و با هم پرواز کنن.
 
به دور دست ها...
 
به اونجا که نه گرگی باشه که بدره، و نه ببری باشه که بتازه و ترک کنه.
 
به اونجا که فقط تهیونگ و جونگکوکی باشن که تو آغوش هم، در حالی که لب هاشون همدیگه رو به آغوش میکشن، به خواب میرن.
 
به اونجا که برای همیشه، برای ابدیت، به دیدار دنیای دیگه ای میرن که فقط متعلق به خودشونه.
 
تصویری که اون دو مرد روی تخت تشکیل داده بودن، باعث شد همه ی اون افراد که دور تخت حلقه زده بودن، بدون حرکت و تولید هیچ صدایی نگاهشون رو به اون دو بدوزن.
 
همه چیز زیادی عجیب بود انگار که همه ی اون افراد، میتونستن هاله ی یخ بسته ای که اون دو مرد رو در آغوش کشیده بود رو ببینن.
 
هاله ای که منتظر از حرکت ایستادن عضو تپنده ی درون سینه ی اون دو بود تا هر دوشون رو ببلعه و به دنیای بعدی پرتاب کنه.
 
حتی ادوارد هم دست از تلاش برای نگه داشتن اون مرد تو این دنیا برداشته بود.
 
تهیونگ خودش رو مرده فرض میکرد و میدونست اگر جونگکوکش به خواب بره، قرار نیست هیچکدومشون دوباره بار تنهایی رو به دوش بکشن.
 
انگار که تهیونگ، روحی بود که اومده بود تا دست های سرد پسرکش رو بگیره و اون رو به دنیای خودش ببره.
 
بدن تهیونگ، بدون اختیار خودش بالای تخت رفت و با بدن جانگ کوک مماس شد.
 
گردنش رو به سمت راست خم کرد و سرش رو توی گودی گردنش که انگار منبع عطری بود که از تنش ساطع میشد، فرو برد.
 
قرار گرفتن اون دو قلب بیمار که ثانیه های آخر فعالیتشون رو میگذروندن روی هم، و تبادل پیام الکتریکی ای که انگار به جای حفره به حفره ی هر قلب، با حفرات قلب فرد دیگه صورت میگرفت، باعث ثبت موج های منظمی روی اون مونیتور مشکی رنگ شد.
 
ادوارد، مایک، نیک و بقیه افراد، همگی با تعجب سعی در تحلیل اتفاقی که در حال رخ دادن بود بودن.
 
ضربان قلبی که رو به ایستادن بود، حالا منظم تر از ضربان قلب یک فرد سالم ثبت میشد.

REVENGER | KVWhere stories live. Discover now