Part 32 | You Warm Me Up

568 24 8
                                    


Place: The Wolf Mansion, St. Petersburg, Russia
Date: November, 21, 2020
Time: -

پلک هاش سنگینتر از چیزی بنظر میرسیدن که بتونه اون ها رو از هم فاصله بده و منبع صدا رو پیدا کنه. بین صداهایی که تو سر جونگکوک وضوحی نداشتن، تنها نوای قابل تشخیص، صدای بم تهیونگی بود که با فاصله اما مکرر اسمش رو به زبون میاورد.
پلک هاش سنگینتر از چیزی بودن که بتونن به نگرانی تو صدای تهیونگ پایان بدن. همچنان قرار بود زور خواب به تن خسته ش غلبه کنه...

.

.

.

.

صدای سوختن عمارتی که حامل وزن تمامی ثانیه های مشترک دو پسر بود، به طرز رعب آوری تو حیاط عمارت به گوش میرسید. شعله های آتش، دامنگیر تمام عناصر زنده ی اطراف میشد و برای پیوند به تار مو رسیده ی بین اون دو، استثناءی قائل نبود. پسر کوچکتر رو تاول های عمیق تازه  شکل گرفته ی کف پاهاش میدویید و فریاد بی صداش، تارهای صوتی شنوندشون رو میخراشید. هر دری که ازش عبور میکرد، دروازه ای بود رو به جهنم داغتری که انگار سوزاننده تر شدنش، اون رو بیشتر و بیشتر به روح پیوند خورده به وجودش نزدیک میکرد.

نزدیک و نزدیک تر...

نزدیک و نزدیک و نزدیک تر...

نزدیک و نزدیک و...

دست های سوخته‌ش، به آخرین دستگیره چنگ شد. در کنار رفت. تن نیم سوخته ی پسر بزرگتر، روی تخت شعله ور دراز شده بود. آروم بنظر میرسید. آرامشی که به پاهاش تزریق شد، اون رو به آرومی به سمت تخت کشوند.
تئاتر دنیا روی سکانس سوختن تن نیم سوخته ی معشوقش متوقف شد؛ تا جایی که دست شعله ورش، از بازو جدا شد و کنار بدن غیر قابل تشخیصش افتاد و کتاب قطوری که جلدی طلایی رنگ داشت، تصویری بود که بالاخره تونست پلک های جونگکوک رو از هم فاصله بده و بعد دقایقی که معنای خودشون رو باخته بودن، بیشترین حجم هوای ممکن رو به ریه های خالی از اکسیژنش بکشه و تن کوفته ش رو از تخت فاصله بده.

صدای بلند نفس هاش توی سکوت تاریک اتاق میپیچید و تنها چرخوندنش سرش تونست بهش بفهمونه که تنها نیست و صدای بلندش هر لحظه ممکنه تن به خواب رفته ی تهیونگ رو بیدار کنه. نگاه مضطربش رو روی صورت تهیونگ چرخوند. پلک های به هم قفل شده و لب های از هم باز مونده و صدای محو نفس هاش که به خر و پف های کم صدا و کوتاهی تبدیل میشدن، نشون از سنگینی خوابش میدادن و جونگکوک خوب میدونست یه خواب سنگین برای بدن تهیونگ، یه عامل دفاعی در برابر اضطرابش محسوب میشه.

شقیقه هاش رو بین دو انگشت شصت و اشارش فشرد و آهی از خیسی و حس چسبندگی روی پوستش کشید و سعی کرد به هر عنصری که اطرافش میبینه اونقدر دقت کنه تا کابوس سوزانی که تو این مدت حتی یک لحظه رهاش نکرده بود رو جایی پشت ذهنش بفرسته اما دریغ از ذره ای نتیجه...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 25, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

REVENGER | KVWhere stories live. Discover now