Part 22 - A | Memories

634 38 134
                                    



برای درک بهترتون از این پارت:

ما بین اتفاق هایی که در زمان حال براشون میوفته، خاطراتی تو ذهنشون
پلی میشه که به صورت فلش بک، میون پرانتز نوشده شده.
پس حتما به تاریخ ها و پرانتز ها دقت کنید تا گیج نشید و تو تجسمش
به مشکل بر نخورید!

دوستتون دارم⁦♡⁩
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.


***

Place: The Wolf Mansion, St Petersburg , Russia
Date: October, 29, 2020
Time: 20:20

صدای خیسی بوسه هاشون، تو فضای کوچک ماشین اکو میشد؛ اما راننده ی روس، حتی جرعت ابراز نارضایتیش و گفتن از پرت شدن حواسش رو نداشت؛ چه برسه اعتراف به این که اون آسیایی های چشم بادومی رو چیزی جز موش های کثیفی که کشورشون رو احاطه کردن نمیبینه!

"یونگـ..."

جیمین بین بوسه لب های یونگی نالید و کمتر از ده میلی متر خودش رو عقب کشید.

"نباید جونگکوک رو تنها میزاشتیم.. اصلا اگه... اگه ته به هوش بیاد..."

لب های یونگی، کلماتش رو متوقف کردن:

"مایک اونجاست جیمی..."

"اما اگه..."

بی اعصاب، میون کلام جیمینی که مدام برای هر حرفش اما و اگر و ولی میچید پرید:

"بعد از پنج سال دارم حست میکنم و میخوای بگی هنوز به جز خودمون، به فکر همه عالم هستی؟"

جیمین از بلندی تن صدای یونگی، لرزی کرد و تو خودش مچاله شد و این از چشم های سرخ و لرزون یونگی دور نموند.

"اما اونا تنها اعضای خانوادمونن یون..."

به دنبال این حرف، سکوت عذاب آوری توی گوش هاشون پیچید و روی ریتم تند ضربان قلبشون نشست.

یونگی خم شد و پیشونی هاشون رو به هم تکیه داد و انگشت هاش رو تکیه گاه صورت بی رنگ جیمین کرد و شست دو دستش رو به نوازش پوست نرمش مشغول کرد.

"اونا خانواده مائن جیمین... من و توام هستیم..."

جیمین، مست از لمس دست های یونگی که روی گونه هاش مینشست، مثل گربه ای محتاج به توجه، صورتش رو به دست های یونگی نزدیک تر کرد.

کلمات یونگی، عمیق تر از چیزی بودن که به نظر میرسیدن؛ اون ها از خانواده ای که پنج سال جز یادش، چیزی باقی نمونده بود میگفتن و حالا، از لفظ "هنوز" استفاده میکرد و افعالش رو به "حال" ترین حال ممکن صرف میکرد.

با توقف ماشین، روبروی عمارت سنگی ای که تو همین یک هفته، به خوبی بوی تعفنی که ازش پخش میشد رو داخل ذهن جیمینی که به تازگی با تاریکی ای که اون رو بلعیده بود مواجه شده بود، ثبت کرده بود، هر دو پیاده شدن و با تردیدی که تو کندی قدم هاشون حس میشد، به سمت در مشکی قدم برداشتن.

REVENGER | KVWhere stories live. Discover now