Part 3

773 83 4
                                    

خب ، باید خونسردیم رو حفظ کنم . داشتم مواد رو میزاشتم سر جاش ، همون مرده و یه چند نفر دیگه اومدن کنار یوگیوم و بلندش کردن و بردن پیش خودشون .
با اون مرده ، یه چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ، چشماش چقد خوشگل بود .
چی دارم میگم 😐😐
ولی جدا خیلی جذاب بود ، کت شلوار سیاهش با پیراهن باز سفیدش خیلی خوب جور میگفت .
یوگیوم رو نشوندن کنارشون و داشتن حرف میزدن و میخندیدن ، برام سوال بود که یوگیوم رو از کجا میشناسن .
یکم بعد ، اون مرده اومد کنارم ،
تهیونگ : یدونه از همیشگی
" عه ، ببخشید من تازه اینجا کار میکنم ، نمیدونم شما همیشه چی میخور...."
تهیونگ : یکم زود باش
" اوهوم ، آقا من نمیدونم شما چی میخواید "
تهیونگ : اسکاچ
" همین الان آماده میکنم "
تهیونگ : بارمن تویی ؟
" اره "
تهیونگ : جالبه ،
" بفرمائید ، آمادس "
اسکاچ رو گرفت و رفت پیش دوستاش ،
منم شروع کردم به تمیز کردن لیوان ها و یواشکی بعضی وقتا به اون نگاه میکنم .
اونم هر از گاهی به اینور نگاه میکنه و منم چشمامو ازش دور میکنم .
تا تمام شب موندن تو بار و آخر شب ،‌ دو تا از دوستای این مرد ، یوگیوم رو بلند کردن و دستاشو انداختن گردنشون و از کلاب بیرون رفتن .
یه چند تا هم دختر بود پیششون ؛ منم بعد یه نیم ساعت رفتم لباسام رو عوض کردم و راهی خونه شدم .
خسته و کوفته به خونه برگشتم ، همه جا باز به هم ریخته بود ولی حوصله جمع و جور کردن رو نداشتم . خودمو رو تخت ولو کردم و ه زودی خوابم برد .
صبح روز بعد بازم مثل دیروز داشتم تو کلاب لیوان ها رو تمیز میکردم ، اه چرا لکه ها نمیرن تف
داشتم با لیوان های لکه دار ور میرفتم که صدای جیغ و داد اومد
سانا و جسی داشتن سهون رو کتک میزدن و اونم از دستشون فرار می‌کرد

جسی : سهون بیا اینجا الدنگگگگگگ
سانا : اگه دستم بهت نرسه سهون ، میکشمت
سهون : تو رو خدا ولم کنین ، آخ گوه خوردم

و آخر سر در رف

جسی : خدایا من تو تربیت این چه کوتاهی ای کردم ؟
سانا : وای خدا مردم ، کشت منو
جسی : جنی عزیزم میشه دو تا ابمیوه بدی ؟
" چشم الان آماده می‌کنم "
سانا : ولی جسی اوننی ، هر چقد هم اسکل و دخترباز باشه من اونو دوس دارم ، اصلا عاشق خنگ بازیاشم
جسی : تو لایق بهترین هایی سانا ...

باز شب شده بود و همون افراد همیشگی ریخته بودن به کلاب .
یوگیوم باز یه طرف نشسته بود و با هر لیوانی که سر میکشید چشماش قرمز تر می‌شد و برای صدمین بار اون اسم رو صدا میزد
« یری »
بعد چند ماه پی برده بودم اسم معشوقش یری هس ، به گفتش کیوت و مثل فرشته ها بود . هنوز دلیل ترک کردنش رو نتونسته بودم بپرسم . نمیخواستم رو زخمش نمک بپاشم .
یکم بعد دو تا دختر اومدن کنار بار ،

یجی : یه کوتیل میخوا... عهههه جنی کیمممم ، چه تصادفی
و باز اون صدا ، صدای یکی از افرادی که زندگی کردن رو‌ واسم حرام کرده بود .
با یه لبخند زورکی سلام کردم
یجی : ببینم حالت چطوره ؟ آخرین بار داشتی اشغال های مدرسه رو تمیز میکردی چجوری اومدی بارمن شدی ؟
با این حرفش باز اون روز ها یادم اومد .
واسه این که پول نداشتم تا پول مدرسه رو بدم ، مدیر مجبورم می‌کرد مدرسه رو تمیز کنم .
بغض تو گلوم داشت سنگین تر می‌شد و‌هر لحظه ممکن بود بترکه .
یجی : هی راستی ، از دانیل چخبر لیوانی که دستم بود، با فشاری که بهش وارد کردم ، تو دستم تکه تکه شد . خون و شیشه هم زمان به از دستم میوفتادن .
با شوک عصبی که بهم وارد شده بود ، نمیتونستم حرکت کنم .
دانیل ، برادرم .. تنها کسی که منو دوست داشت ....
چند سال پیش مرده بود .
به خودم اومدم ، همه داشتن به من نگاه میکردن . از کلاب زدم و داشتم به سمت خونه قدم بر می داشتم .
زندگی به روی من هیچ وقت نخندید ، همیشه بدترین اتفاق ها رو سرم اورد .
به خونه فاصله ی زیادی مونده بود و چون پول نداشتم نمی تونستم سوار تاکسی بشم . خون هنوز از دستم جاری بود .
از کنار مغازه های مختلف رد میشدم و با هر قدم ، اندوهم بیشتر میشد و حالم بدتر می‌شد ؛ همین هم بس نبود ، قطره های ریز آب شروع کرد به چکه کردن به صورتم ، داشت بارون میومد .
برای اینکه خیس نشم ، بدو بدو داشتم راهم رو ادامه میدادم . که یهو کم مونده بود بهم ماشین بخوره ،
ماشین ترمز کرد ولی وقتی که ترمز کرد آب گل آلود پاشیده شد روم . دیگه نگران نبودم خیس بشم یا نشم چون خیس شده بودم ...

# : اون دختر رو واسم پیدا کنید
@ : قربان ایشون از کلاب استعفا کردن
# : کی ؟
@ : همین چند دقیقه پیش
# : خوبه برید واسم پیداش کنید
@ : چشم

مثل موش آب کشیده داشتم قدم میزدم و هر از گاهی چشمام سیاهی میرفت . داشتم جدی جدی خون از دست میداد ولی واسم اصلا مهم نبود ، دیگه نمیخواستم زنده بمونم .
چند دقیقه بعد یه ون سیاه کنارم ایستاد و تعدادی آدم بزرگ هیکل از توش بیرون اومد ، خیلی ترسیدم ؛ تا اینکه یکی از اونا روی دماغم یه چیز گذاشت و چشمام یواش یواش بسته شد ....

با بوی وانیل چشمام رو باز کردم ، عاشق بوی وانیلم ولی این مهم نبود ، مهم این بود که من کجام ؛ بیمارستان که نیس چون اتاق کلا دارکه ، خونه خودمم نیس ، پس من کجامممممم
اینطور اونورم رو نگاه کردم ، دستم که خون ریزی داشت باندپیچی شده بود . یه حسی داشتم که انگار چند روزه خوابیدم .
با صدای باز شدن در سرم رو به سمت در چرخوندم . یه دختر با موهای چتری و کوتاه و بلوند وارد اتاق شد .

+ : وای ، بلخره بیدار شدی !
گفت با لحن خوشحال
" اوه بله ولی شما کی هستین "
لیسا : اوه ، من لیسا هستم ، کیم لیسا "
بدجوری آشنا میزد
" خوشبختم ، من شما رو جایی ندیدم ؟ "
لیسا : هوممم شاید تو بار منو دیده باشی ، من خواهر کیم تهیونگم .
پس که اینطور هوممم .... واتتتتتتت من تو خونه کیم تهیونگ چیکار دارم ،
لیسا که دید چشمای من از حدقه در اومده خندید و گفت
لیسا : نگران نباش هیچی بهت نمیکنه
ولی بازم نگران بودم
" ببخشید ولی من اینجا چیکار می‌کنم ؟ "
لیسا : راستش داداشم می‌خواد باهات ازدواج کنه .
" چیییییییی "
لیسا : میدونم یکم بد گفتم ولی لطفا آروم باش
" من با اون ازدواج نمیکنم ، من با هیچی ازدواج نمیکنم "
لیسا : باشه باشه من میرم بیرون تو استراحت کن باشه ؟ آروم باش

لیسا که رف بیرون شروع کردم به فکر کردن که چجوری باید از اینجا فرار کنم .
آروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ولی متوجه من شدن و از بس ترسیدم که پام پیچ خورد و افتادم زمین ؛ منو گرفتن باز بردن تو ولی اینبار به یه اتاق دیگه بردن و نشوندن رو صندلی
جلوم یه میز و صندلی بزرگ‌ بود ؛ انگار اینجا اتاق کار هس و صدای آشنایی شروع کرد به صحبت کردن ...

BLACK SUIT || taennie ||Where stories live. Discover now