...
بازم همون خونه بود ، خونه ی قدیمیش . با ترس در رو باز کرد ؛ نگاهی به اطراف انداخت ، ظاهر خونه از بیرون جدید به نظر میومد ولی داخلش خرابه بود . همه جا رو تار عنکبوت پوشونده بود و همونجوری که از اون خونه فرار کرده بود ، وسایل روی زمین بود . صدای پاهاش همه خونه رو گرفت . از روی زمین عکس کسی رو برداشت و بین دستای سردش گذاشت . به اون عکس را زل بود که صدای پای یکی دیگه به گوشش خورد ، نه ، بازم اون زنه بود ، زنی که تمام زندگیش رو به آتش کشید ، عکس از دستش افتاد و فرار کرد ، ولی بی فایده بود ، هر چه قدر جلو تر میرفت ، یه چیزی اونو به اون زن نزدیک میکرد ...
...
نزدیک های ساعت شیش صبح بود که از خواب بیدار شدم . اتاق یکم تاریک بود ولی میتونستم همه جا رو ببینم . از کابوسی که دیده بودم نفس نفس میزدم . یکم بعد که آروم شدم ، اطرافم رو نگاه کردم ، و متوجه شدم که همون لباسم رو تنمه ، دیشب چیشد ؟
هوففففف
از کنار میز پارچ آب رو برداشتم و تو لیوان ریختم و خوردم . سرم درد میکرد .
این کت تهیونگه ؟ خدایاااا دیشب چیشد ، اصلا هیچی یادم نمیاد ، باید دیگه لب به الکل و اینجور چیزا نزنم . فکر کنم یکم دوش بگیرم حالم بهتر بشه ،
ساعت ۶ و دوازده دقیقه بود ، لباسام رو در آوردم و وارد حموم داخل اتاقم شدم . آب رو باز کردم و موهام رو خیس کردم . با برخورد آب سرد به سرم ، تک تک چیزایی که دیشب اتفاق افتاد مثل تکه های فیلم جلوی چشمم اومد ، وای نه .
خدا رو شکر چیز دیگه ای نشد ..
زود موهام و بدنم رو شستم و حوله رو تنم کردم و از حموم خارج شدم . ولی پام رو که گذاشتم بیرون یکی دستش رو گذاشت رو دهنم و کوبوندم به دیوار ، از ترس چشمام رو بسته بودم ، چه بدونم اخه این دزد نیس ، شوهر ایندمه ..از تهیونگ :
نمیدونستم به اون صورت کیوتش که چشماش رو روی هم فشار داده بود و موهای خیسش رو صورتش بود رو نگاه کنم ، یا به اون بدن خوش فرم و سفیدش نگاه کنم .
چشماش رو باز کرد و دید منم ، دستم رو از دهنش برداشتم و تو گوشش خم شدم ..
تهیونگ : دفعه ی بعد ، اگه جایی رفتیم ، بجز خودم و دوستام با هیچ مرد دیگه ای حرف نمی زنی ، افتاد ؟از جنی :
سرم رو آروم به علامت باشه تکون دادم و از اتاقم رفت بیرون . کم مونده بود سکته رو بزنم ، این چه کاریه اخه ، هوففففف . وای ، نه ، نههههه ، من لختمممممم.
...................به عروسی چهار روز مونده بود و ما هیچ کاری نکرده بودیم . البته از خدام بود که عروسی بهم بخوره ، ولی احتمالا تهیونگ یه کارایی کرده باشه ،
الانم دسته جمعی میریم لباس عروس و داماد انتخاب کنیم . رزی و کوک و لیسا هم قرار بودن بیان . سوار ماشین شدیم و رفتیم داخل مغازه ، البته نمیدونم بگم مغازه یا هم تالار ، چقدر بزرگهههههه ، چقد لباس عروس هست . یه طرف کلا برای داماد بود و یه طرف واسه عروس ، مغازه دار ، البته مغازه دار ها ، دو تا دختر بودن و با سه تا پسر ، به من یه چند تا لباس عروس نشون دادن و لیسا هم گفت باید اینا رو امتحان کنیم ، اینجوری نمیشه .
منو هل دادن نو اتاق پرو و رزی هم با من اومد داخل تا بهم کمک کنه بپوشم .
بعد چند ساعت ، ۳۰ تا لباس عروس امتحان کردم ولی لیسا خوشش نمیومد .
لیسا : نههههه این خیلی بزرگهههه ، زشته خودشم . بی کیفیتم که هس .
مغازه دار ۱ : خانم تمام لباسای ما با کیفیت و اورجینال هستن ، لطفا این حرف رو نزنید .
لیسا : هوففففف ، عههه عههه تهیونگگگ ، نگاه نکنننن ،
و تهیونگ که داشت میومد اتاق پرو تا به من نگاه کنه ، توسط لیسا متوقف شد .
تهیونگ : هیی چیکار میکنی دیوونه
لیسا : نباید عروس رو قبل عروسی با لباس عروس ببینی
تهیونگ : واا چرااا
لیسا : بدشانسی میاره هیچی ، بشین سر جات
..........
جنی : لیسا تو رو خدا بسه بخدا خسته شدم
لیسا : ببین فقط این ، خواهش میکنم ، اینم بپوش دیگه نمیدم امتحان کنی
جنی : هوففف باشه
..........
لیسا : مای گاددد ، این دیگه خودشهههه ، از این بهتر نداریم ، همینو میگیریم .
مغازهدار۳ : چشم خانم ، اجازه بدید اینو بسته بندی بکنیم .
..........
و بلخره رسیدیم خونه ..
از بس خسته بودم که به لیسا گفتم من میرم بخوابم ،
جنی : لیسا من خیلی خستم ، میرم بخوابم .
لیسا : اوکی
..........
از تهیونگ :این لیسا و کارای چرت پرتش ، بدشانسی میاره ، اخه تو از کجا میدونی ،
بعد اینکه رسیدیم خونه ، جنی رفت اتاقش ، احتمالا خسته بود . خو منم خسته میشدم اگه لیسا بهم سی چهل تا لباس عروس رو تن میکرد . نشستم رو مبل و یکم بعد لیسا هم اومد کنارم .لیسا : تهیونگ شی
تهیونگ : بله لیسا شی
لیسا : میگم.. تو از جنی هوشت میاد نه ؟
تهیونگ : از کجات در میاری این حرف ها رو ، نخیرم
لیسا : چرااا خوشت میادد
تهیونگ : هوفففف دیگه تو رو جدی نمیگیرم ، تو منو با خدمتکارا هم شیپ میکنی .
لیسا : نخیر اصلا هم این کار رو نکردم .
تهیونگ : عهههه پس احتمالا من بودم یه سال پیش برای خانم چو ، از طرف من یه گل فرستاده بودم .
لیسا : حالا یه بار کردم دیگه
تهیونگ : عههه پس من بودم که ..
لیسا : باشه بابا فهمیدیم خوشت نمیاد ، اه اه ول کن ،
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...