Part 11

519 65 13
                                    

روز عروسی :
ساعت پنج صبح بود .زمین پر از زر هایی بود که از لباس عروس افتاده بودن  و کلی برق میزد . نشسته بود روی صندلی اتاقش و داشت فکر میکرد . ولی به چی ؟ خودش هم نمیدونست . احساس خفگی میکرد . میخواست گریه کنه ولی نمیتونست . کم کم داشت دیوونه میشد . دختری که یه ماه پیش ازاد ازاد بود حالا داره خودش خودش رو با یه کلمه به یه حبس ابدی محکوم میکرد . ( بله ) نمی خواست این کار رو بکنه ولی راه فراری هم نداشت . جونش براش خلی ارزش داشت . البته قولی که داده بود رو در نظر بگیریم . اگه اون قول نبود . تا الان صد بار خودکشی کرده بود . اون قول چی بود ؟؟ الان وقتش نیست ...
در اتاقش به صدا در اومد . وقتی پشتش رو برگشت . ئر چهار چوب اتاق دختر قد بلند و خوشگلی که قرار بود خواهر شوهرش بشه نگاه کرد .
لیسا : چرا صورتت اونجوریه جن جن ؟؟؟؟ چرا پوکری ؟
بغض جنی شکست . تو این یه ماه تنها ادمی که کنارش راحت بود و بهش اعتماد میکرد لیسا بود . حتی به خودش هم اعتماد نداشت .
لیسا تا دید دختر مقابلش سرش رو خم کرد و هق هق کرد بدو بدو خودش رو رسوند بهش و جلو پاهای دختره زانو زد و صورت کیوتش رو بین  دستاش قاب کرد .
لیسا : جنیی.. چی شده ؟؟
پرسید اروم و نگران
جنی : لیسا .. من .. نمیتونم .. نمخوام ازدواج کنم.. میترسم.. هق .. میترسم یه چیزیم بشه
لیسا : بهت قول میدم هیچی نمیشه جنی . به هیچکس اجازه نمیدم اذیتت کنه . حتی برادرم . هیچ کس . از این مطمئن باش.
و بغلش کرد .. تنها چیزی که کافی بود جنی رو راضی کنه .. یه دونه بغل بود .. فقط یه بغل .. چرا ؟! چون کمبود محبت داشت . قبل لیسا فقط برادرش بغلش میکرد . ولی حالا اون نبود . ولی حداقل لیسا اینجا بود .
لیسا : خودتو جمع جور کن . باشه ؟؟
اونم جوابش رو با یه سر تکون دادن تموم کرد .
لیسا : اول باید دوش بگیری . امروز کلی کار داریم .
بلندش کرد و برد حموم .
لیسا : تو دوش بگیر . منم میرم یه چیزایی ددرست کنم تا بخوری و ارایشگر ها بیان
باشه ای گفت و لیسا از اتاق اومد بیرون . رفت داخل حموم و اروم لباساش رو در اورد و زیر دوش رفت . شیر اب رو بالا داد و با اب یخی که با بدنش برخورد کرد باعث لرزش تنش شد اما بهش اهمیت نداد . یواش یواش اب گرم شد و دوش گرفت و تمیز کرد خودشو . حوله و دورش پیچید و اومد بیرون . موهاش رو خشک کرد و لباسش رو پوشید و رفت پایین . رزی هم اومده بود و با لیسا داشتن حرف میزدن .
جنی : سلام
رزی : سلام عروس خانم . بیا صبحونه بخور
صندلی کنار رزی رو کشیدم و نشستم روش .
لیسا : خب ارایشگر ها ساعت نه قراره بیان . الانم که شش و نیمه . میخواین چیکار کنیم ؟؟
رزی : چرا از اول صبح منو کشوندی اینجا اخه .
لیسا : خب چیکار کنم هیجان داشتم .
تمام این مدت جنی داشت با صبحونش ور میرفت . لیسا هم متوجه این بود و به رزی اشاره کرد که زیاد زر نزنه .
رزی : هوفففف چیکار کنیم ؟ من حوصلم سر رفته
لیسا : هوممممم . مثلا میتونیم بشینیم تو حیاط و حرف بزنیم و دم نوش بخوریم ؟
رزی : خوبه
لیسا : جنی ؟ نظر تو چیه ؟
جنی : خوبه
جنی رفت اشپزخونه  تا چایی دم کنه . لیسا و رزی هم رفتن حیاط و یه پارچه روی چمن ها پهن کردن . جنی کنار چایی چند تا خم بیسکویت گذاشت . رفت جیاط و کنار لیسا و رزی روی پارچه نشست .
رزی : گایز .. من اتفاق چند روز پیش رو بهتون گفتم ؟؟
لیسا : نهه کودوم اتفاق رو ؟
رزی : تهیونگ رو نمیگم ها . این در مورد منه .
لیسا : عه .. ما چون زود رفتیم ندیدم چیشد . زود باش توضیح بده .
رزی : خببب .. راستش من خودم هم قشنگ یادم نیس . منم زنگ زدم ب ایرین اوننی و یکم اون توضیح داد و یکمیش رو هم خودم یادم اومد .
لیسا : بگو دیگههه
رزی : باشهه عه ... خبب همه چیز وقتی اتفاق افتاد که شما رفتین ...
فلش بک وقتی که لیسا اینا از بار رفتن :
نشست روی یکی از صندل های بلند بار و یه نوشیدنی سفارش داد . عصبانی بود .. راستش ناراحت بود .. ناراحت بود که چون هیچکس درکش نمیکرد . بارمن نوشیدنی رو گذاشت جلوش . تشکری کرد و سرش کشید . الکل نوشیدنی داشت مثل همیشه گلوش رو میسوزوند ولی عادت کرده بود . لیوان رو گذاشت روی میز و به طرف بارمن هول داد و گفت دوباره بریز ..
ارزوی اون این نبود که مافیا بشه .. اون میخواست کلا کار های هنری انجام بده . از تابلو کشیدن بگیر تا رقصیدن .. ولی پدرش اینو نمیفهمید . مجبور بود سرنوشتی که داشت رو قبول میکرد . اوهوم ببخشید . سرنوشتی که بقیه براش تعیین کرده بودن رو باید قبول میکرد . میخواست زندگیش رو تغییر بده .. ولی نمیدونست که اون کسی که قرار بود زندگیش رو 180 درجه عوض  کنه . درست پشت سرش بود ..
+ : ببخشید . شما راهتون رو گم کردین ؟
جیمین : نه . چطور مگه ؟!
+ : اخه بهشت اینورا نیست . بخاطر همون میگم .
جیمین : بله ؟!
+ : میگم شبیه فرشته هایی . کیوت و خوشگلی . لبات و چشات .. خیلی خوشگلن
راستش جا خورده بود .. تا حالا هیچ دختری بهش همچین حرفی نزده بود .. ولی میدونست اینارو از سر مستی میگفت . موهای دراز و بلوندش . شونه های ضریفش رو پوشونده بود و اندام ظریفی هم داشت و راحت میشد ادما رو جذب خودش کنه . تا خواست حرفی بزنی . دختره پاش پیچ خورد و داشت میوفتاد . ولی البته که پرنس داستان ما . جیمین اجازه اینو نداد و گرفتش . دختره که جیمین رو دید که چند میلی متر باهاش فاصله داشت . جیمین بلندش کرد و خواست جدا بشه که دختره لباش رو کوبید رو لبای جیمین . جیمین تو شوک بود که یهو یکی عربده ای کشید و این فریاد باعث شد دختره با ترس به پشتش نگاه کنه . بله .. اون صدا فقط به یکی تعلق داشت ..
چانیول : عوضی اشغالللل الان بهت نشون میدم بوسیدن خواهر من یعنی چی ..
جیمین با ترس این که قرار بود بمیره پا به فرار گذاشت . خوشبختانه تونسته بود فرار کنه .
فلش بک اند زمان حال :
لیسا : وای .. باورم نمیشه .. رزی .. بنظرم تو دیگه لب به الکل نزن ..
گفت در حالی که داشت از خنده پاره میشد .
حتی جنی ای که پوکر بود داشت به این میخندبد ..
رزی : نخندین اه .. امیدوارم دیگه اونو نبینم .
لیسا : بلند شین بلند شین بریم الاناست  که ارایشگر ها پیداشون بشه .
رزی : را میگه . بیان شما اینا رو ببرین تو منم اینجا رو جمع کنم بیام .
جنی و لیسا : اوک

های ! چطورید ؟ امیدوارم بذت برده باشید . میدونید راستش این پارت حذف شده بود . به هزار مصیبت پیداش کردم 🥲

BLACK SUIT || taennie ||Where stories live. Discover now