فرشته نجاتش کجا بود ؟!
چرا نمیومد ؟! چرا نمیومد از دست آدم بده نجاتش بده ؟
هر روز که میگذشت ذره ذره نابود میشد ، امیدش کمتر میشد ولی تنها چیزی که ازش نمیرفتعشقش بود .
...
تهیونگ : درد نداری که
جنی : یکم
تهیونگ : اینو بخور ، خوشمزس
جنی : شیر و عسل ؟!
تهیونگ : به خوابیدن کمک میکنه و بهت آرامش میده .
جنی : باشه ...
تهیونگ : میگم یه سر بریم مسافرت ، هر دو مون به استراحت نیاز داریم .
جنی : نمیدونم .
تهیونگ : چیشده
جنی : حس خوبی ندارم ، انگار قراره چیزی بشه .
تهیونگ : نگران نباش ، هیچوقت اینا واقعی نشدن .
جنی : امیدوارم . لیسا زنگ زد گفت با جونگکوک میان اینجا .
تهیونگ : چه عجب
جنی : نمیدونم انگاری لیسا میخواد چیزی بگه .
تهیونگ : هوم ، یه چیزایی شده به این دختر اصلا نمیاد خونه .
...
تهیونگ : خببببب یه دلیل بگین کهه ... نکشمتون .
لیسا : چرا اخههههه کار بدی نکردیم کهه
تهیونگ : یعنی چی نکردیم ، پنج ماهه اینو از من پنهان کردیننننننن ، اگه از اول میگفتیم اینجوری نمیکردم . واقعا که جونگکوک .. تو رو هم بهترین دوستم میدونستم .
جونگکوک : بخدا لیسا گفت نگیم ، میکشمتون
لیسا : چرا داری دروغ میگیییی خودت گفتی مگه میخوای من بمیرممم ؟!!!
جنی : اهههه بس کنین دیگه .. حالا یه کاریه کردن ، تو هم ببخش تموم شه .
تهیونگ : به این سادگیا نیست . باید کاری کنید من ببخشمتون وگرنه حقمو بهتون حلال نمیکنممم .
لیسا : چیکار کنیمم بگووو
تهیونگ : بریم مسافرت
جونگکوک : فقط همین ؟!
تهیونگ : نخیر همه هزینه ها رو باید شما بدین .
لیسا ، جونگکوک : واتتتت
تهیونگ : شنیدید که چی گفتم . در ضمن الانم گمشید از خونم بیرون و تا مسافرت رو جور نکردین بر نگردین ، میخوام با زنم تنها باشم .
لیسا : 😐
جونگکوک : ودف ، بیا بریم .
...
فلیکس : هوی .. خبر دارم بهت
تیونگ : بنال
فلیکس : اوی من خدمتکار تو میستما اونجوری باهام حرف میزنی .
تیونگ : ده بنال دیگه عههه اعصاب ندارم .
فلیکس : جاسوس ها پی بردن که انگار جونگکوک تو یه هتل تو لس انجلس اتاق رزرو کرده .
تیونگ : چند نفر
فلیکس : فک کنم یه هشت نه نفری هستن .
تیونگ : هومم .فلیکس رو مبل چرم مشکی ولو شد .
تیونگ : میدونی .. احساس میکنم تهیونگ جنی رو دوست داره .
فلیکس : ها ؟! چجوری
تیونگ : بی سبب و دلیل چرا باید بین اون همه دختر با جنی ازدواج زوری بکنه ؟! اون که یادش نمیاد ، حافظش از دست رفته . پس از اول جنی رو دوست داشته .
فلیکس : خب ؟! چی میشه ؟!
تیونگ : اگه من جنی رو ازش بگیرم ، هم جنی مال من میشه هم تهیونگ ضربه میخوره ، یعنی از هر لحاظ میتونم با یه تیر دو نشون بزنم .
فلیکس : راس میگی . خب چجوری میخوای جنی رو ازش بگیری ؟!
...
تهیونگ : چرا لباستو پیشم عوض نمیکنی
جنی : خبب ..
تهیونگ : خب چی ؟!
از تخت بلند شد و به طرف جنی اومد که رفته بود و تو یه اتاق دیگه لباس عوض کرده بود .
تهیونگ : ازم خجالت میکشی ؟!
جنی : یه جورایی
تهیونگ : منکه همه جاتو دیدم ..
جنی : اممم
تهیونگ : دیگه از این کارا نکن
جنی : باشه
تهیونگ : چمدون رو خودت آماده میکنی یا به خدمتکارا بگم ؟!
جنی : خودم میزارم . تو چی ؟!
تهیونگ : من تا خالا خودم چمدون نزاشتم
جنی : 😐😐😐
تهیونگ : هان ؟! چیه ؟!
جنی : الان با هم میزاریم .
..
یونگی : باورم نمیشه منو آوردیم اینجا
هوسوک : چته تو هم سر راه هی غر زدی ، خطا شده اومدیم به یه مسافرت مجانی
جونگکوک : داداش کجاش مجانی منه بدبخت همه چیشو دادم .
هوسوک : واسه ما که مجانیه .
یونگی : پس جین و زنش کجا موندن .
چانیول : زنگ زدم گفتن الان هاس که برسن .
آیرین : خوب شد اومدیم ها ، یه حال و هوامون باز شد .
چانیول : اره اره خیلی خوب شد .
تهیونگ : بیاین بریم اتاقا
لیسا : به این زودی چرا
تهیونگ : من خستم میخوام استراحت کنم .
یونگی : اره جون خودت ، ما هم اینجا علفیم باور کردیم .
هوسوک : به تو چه !! جوونن خب بزار خوش باشننن ، شما ها برین ، من یونگی میریم یکم نوشیدنی بخوریم بیایم .
یونگی : کی گفته من نوشیدنی میخورم ؟!
هوسوک : من گفتم ! الان یا گمشی میای یا هم یه آمپول میزنم به جای مناسبت بدبخت بشی .
یونگی : باشههههه
چانیول : رزی راه بیوفت میریم اتاقمون
رزی : کی گفته من با تو نردبون تو یه اتاق میمونم ؟!
چانیول : من گفتم .
رزی : اونی آیرین اونی کجا بخوابه ؟! پیش جیمین ؟!
چانیول : اوهو شت ، به اونجاش فکر نکرده بودم . این دفعه رو میزارم باهاش بری ولی وای به حالتون از اتاقتون صداهایی بیاد ، از وسط جرتون میدم .
رزی : به نظرم تو باید خودت رو کنترل کنی ؟! همممم ؟!
چانیول : استغفرالله ، گمشو برو دیگه گمشو یالله
رزی : هه هه ، اسم بهتون رو چی میزاریننن ؟!
چانیول : بنمبمبمرمر گمشووووووو
....
تهیونگ : اخیشششش راحت شدیم از دستشون ، به کوک گفتم مثلا چهار تایی بریم برداشته همشون رو آورده اینجا .
جنی : اونا دوستاتن ، نباید باهاشون اینجوری رفتار کنی .
تهیونگ : راس میگی ، بعضی وقت ها یادم میره چه چیزایی که نکردن واسم . ولی خب ، منم فقط میخوام با زنم تنها باشم
جنی : چرا اونوقت ؟!
تهیونگ : که به امور بچه سازی برسیم .
جنی : نهههه من بچه نمیخواممممم
تهیونگ : چییی
جنی : شنیدی که چی گفتم
تهیونگ : من سالهاست با آرزوی این سرمو به بالش میزارم و میخوابم .
جنی : تو منو فقط برای بچه آوردن دوست دارییی ؟! اصلا فکر نکردی تو این نه ماهی که این تو شکم من بزرگ میشه من چه عذابی بکشم ؟!
تهیونگ : من همیشه قراره پیشت باشم .
جنی : ولی درد رو تو حس نمیکنی
...
جونگکوک : باورم نمیشه واسه این دعوا کردین ؟!
جنی : اون شروع کرد
تهیونگ : چی چیو من شروع کردممم ؟؟!! چیه بچه میخوام ! مگه کار اشتباهی میکنم ؟!
جنی : لابد میخوای پسر باشه اره ؟! دختر باشه کمتر قراره دوسش داشته باشی .
تهیونگ : جنی تو رو خدا بس کن دیگه داری ناراحتم میکنی
جنی : چیه ؟! راستشو میگم دیگه ! اصلا تو به من فکر نمیکنی که من قراره نه ماه اونو تو شکمم بزرگ کنم
تهیونگ : اینجا نمیمونم ، چون قراره این بحث رفته رفته بزرگ بشه
جنی : به نظر منم نمون .و تهیونگ از لابی هتل خارج شد . کار اشتباهی میکرد ؟! خب بچه میخواست . اون عاشق بچه بود .
شاید یه هوای تازه بهش کمک میکرد تا آروم بشه . از یه طرفی هم جنی راست میگفت . اون هرگز نمیفهمید که اذیت بچه چیه چون تا حالا دیدید مگه مرد حامله باشه ؟!
نه پس درک کردنشون سخته .
از این طرف جنی با رفتارش با تهیونگ ناراحت بود . زیادی تند رفته بود و دلش رو شکسته بود . فقط یه بچه میخواست . اونم باید درک میکرد . تهیونگ عاشق بچه ها بود .دو روز گذشت ولی هیچ کودوم جرات نمیکردن از هم معذرت بخوان . تو اتاق هم تهیونگ روی مبل میخوابید . تا اینکه جنی دیگه تحملش تموم شد .
ساعت ۴:۲۶ صبح . همه جا تاریک و این جنی بود که خوابش نمیبرد . اومده بودن اینجا خوش باشن و راحت باشن ولی اون همه چیو خراب کرده بود و خودش رو مقصر میدونست و باعث شده بود بقیه هم ناراحت باشن .
آر تخت بلند شد و با قدم های آروم به سمت مبل رفت و خم شد . روبه روی صورت تهیونگ بود . به این فکر میکرد که چقدر تهیونگ رو دوسش داشت ، چه قدر تهیونگ اونو دوس داشت . تهیونگی که با همه لج میکرد و به حرف هیچ کس گوش نمیداد ، خودش با پاهای خودش رفته بود و روی مبل خوابیده بود تا اون روی تخت بخوابه .
موهای روی صورتش رو مرتب کرد و دستش رو روی گونه ی تهیونگ گذاشت و صدای آرومی صداش کرد تا بیدار شه .
جنی : تهیونگ ... تهیونگ ؟!
تهیونگ : چیشده ، چیزی شده بهت ؟!
جنی : نه نه من خوبم .. فقط .. بیا رو تخت بخواب .
تهیونگ : چرا ؟!
جنی : چون کمرت درد میکنه .
تهیونگ : نه من راحتم تو برو بخ..
جنی : خودم دیروز و امروز دیدم که هی خودتو کش و قوس میدی ، بیا دیگه . هم ..
تهیونگ : هم چی ؟!
جنی : هم من نمیتونم دیگه باهات قهر بمونم .
تهیونگ : باشه 😂 بیا بغلم ببینم .جنی رو کشوند و نشوند روی پاهاش.
تهیونگ : دلت واسه من تنگ شده ؟!
جنی : اره 😂
تهیونگ : منم...
لیسا : تق تق کسی هست ؟! اصلا من میرم تو پنج ساعته اینجا وایستادم ، هم قرار نیس که کاری بکنن قهرن .
و با تمام پرویی وارد اتاق شد و با صحنه ای که دید خشکش زد
لیسا : مگه.. شما ... اییییییییی مبمبملململو چرا اومدم اینجا اصلا !
و بدو بدو از اتاق خارج شد . البته هر کسی هم باشه ، خجالت میکشه . شما باشید و وارد اتاق برادرتون بشید و ببینید با زنش لخت روی تخت دراز بکشه خجالت نمیکشید ؟!
تهیونگ : یکی تو کم بودیا .
هلوووووو . اومدمممم . خیلی خیلی معذرت میخوام که دیر آپ کردم . این چند خفته کلا مشغول امتحانات بودم بخاطر همین . راستی چجوری دادین امتحانا رو ؟! شخصا خودم ریدم قشنگ ..
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...