آیرین : واو چه سفره ای
رزی : با دخترا باهم درست کردیم
آیرین : وای ، من حتی بلد نیستم تخم مرغ درست کنم .
چانیول : من برات غذا درست میکنم .
آیرین : مگه بلدی ؟
چانیول : نههه جدی نگفتم که شوخی کردم .
آیرین : هوم
لیسا : بخورید بخوریدو همه شروع به خوردن کردن . بعد غذا لیسا کوک رو کنار کشید و بحث رو باز کرد .
لیسا : اوپا ، میگم ، من میخوام برم کلاب و نمیتونم داداشمو راضی کنم ، تو میتونی راضی کنی ؟
کوک : چرا میخوای بری کلاب ؟ 🤨
لیسا : راستش خیلی طولانیه ، تو فقط راضی کن .
کوک : باشه
لیسا : میسیییو برگشتن پیش بچه ها ، لیسا با اشاره به کوک گفت که بگه
کوک : اوهوم ، نظرتون چیه بریم کلاب ؟
لیسا : وای ارهههه
تهیونگ : نه
لیسا : چراااااا
تهیونگ : اخه بریم چیکار
لیسا : خوش میگذره ، حداقل بهتر از خونه هس ، مگه نه ؟
آیرین : هوم فکر خوبیه
چانیول : من که هستم .
یونگی : منم به هوسوک زنگ بزنم بگم بیاد ،
تهیونگ : هوففف باشه ، ولی از الان بهت میگم لباس پوشیدنتون پنج ساعت بکشه نمیرم .
لیسا : باشههه
آیرین اوننی ، لباس میخوای ؟
آیرین : نه من با همینا میرم .
لیسا : باشه بیاین دخترا
و جنی و رزی رو برد اتاقشلیسا : هومممم بزار ببینم ، رزی ، به تو چی میاد هوممم . اهان این قشنگهههه بیا اینو بپوش
هوم ، جنی، جنی ، جونننن بیا اینو بپوش ببینم
جنی : این یکم باز نیس ؟
لیسا ، رزی : نه اصلاااااا ( لیسا تو ذهنش ، البته که بازه ، ببینم داداشم حسودی میکنه یا نه ، حتی اگه دو نفر هم بهت مزاحم بشن چه ریکشنی میده ؟ )
لیسا : شما آرایش کنید من باید به یکی زنگ بزنم .و از اتاق خارج شد و رفت به جایی مه هیچ کس نشنوه ،
لیسا : الو ، خوبی ؟ اره بهت نیاز دارم ، ببین یه ساعت بعد بیا کلاب ... ، اره ، ببین به دختری که میگم یکم مزاحم میشی نه زیادی ها ، اره اره پولشو میدم نگران نباش ، کتک هم شاید خوردی ها ، اونم پولشو میدم . باشه ، اوک خدافظ
و برگشت اتاق و لباساش رو پوشید و آرایش کرد و آماده شدن و اومدن پایین .
لیسا : اوک بریم
کوک : هنوز تهیونگ داره لباساش رو عوض میکنه
لیسا : مثلا به ما گفت پنج ساعت نکشه ؟ تهیونگاااااا بیااااا
تهیونگ : اومدم 😑
و از پله ها پایین اومد .
یونگی : واسه چی لباس ایناتو عوض میکنی ، دیگه دوران دختربازی مونده تو قدیم الان زن داره بچه
تهیونگ : چه ربطی داره ، من واسه خوشگلی خودم میکنم .
یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهم دادم اونور .از تهیونگ :
اه بابا به شما چه اخه لباسم رو عوض میکنم یا نه ، عه .
هوم . نگاهمو دادم به جنی ، این چیه پوشیدههههه ، چرا اینقد باز و کوتاهه ، همه جاش مونده بیرون ، اه
حتما کار لیساس ، اره
چون داره لبخند خبیثانه میزنه ، هومممتهیونگ : بریم دیگه دیر موندیم
لیسا : میگم جونگکوک اوپا اگه مشکل نداره من با تو بیام
کوک : اهممم نه ، بیا
لیسا : تنکساین دختره باز چه نقشه هایی داره ، خدا میدونه .
منم رفتم بیرون و ماشین رو روشن کردم ، بعد دیدم لیسا داره جنی رو هول میده کنار ماشین تا سوار بشه ، خندم گرفت .
بعد سوار ماشین شد . و راه افتادیم . تو وسطای راه احساس کردم داره تکون میخوره ، از کنار چشمم بهش نگاه کردم دیدم داره لباسش رو میکشه پایین ، اره دیگه همچین لباسی بپوشی اینجور میشه ، البته لباس نیس که این ، یه تکه پارچس . همش کار این لیساعه .
نچ نچ نچو به کلاب رسیدیم . یکی مزاحم جنی نشه صلوات .
وایستادیم تا بقیه هم بیان .
بعد ما کوک اینا هم اومدن ،جنی :
لیسا تا رسید با چشماش بهم علامت داد که از دست تهیونگ بگیرم ، منم گفتم نه ، پلی اسرار داشت و چشمم افتاد به یونگی اینا ، دیگه مجبورم ، هر چقدر هم نخوام مجبورم . و آروم بازومو آروم دور بازوش حلقه کردم .
مثل این
بهم نگاه کرد و بعد پشتش رو نگاه کرد . و فک کنم داشت به لیسایی که بهم اشاره میداد نگاه میکرد . لیسا تا دید تهیونگ بهش نگاه میکنه ، لبخند زد و برگشت کنار کوک .
بعد این که همه اومدن رفتیم داخل .
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...