لیسا : کوک
کوک : همم ؟
لیسا : میگم کی به تهیونگ میگیم ؟
کوک : میخوای بگیم ؟
لیسا : اره
کوک : اها باشه بگیم
لیسا : جدی ؟
کوک : اره چرا که نه ؟ حتی دفعه بعدی که خواستی همو ببینیم میای قبرستون
لیسا : فک نکنم اونقدر چیز بکنه ها ..
کوک : این وسط من میمیرم ها ! تو نه
لیسا : چرا ممکنه موهام رو بکنه
کوک : از نظرم نگیم
لیسا : اره
کوک : قصد نداری لباس بپوشی ؟
لیسا : نه ؛)
کوک : عه پس دلت بازم میخواد انگار
لیسا : نه نه نه ، چی بپوشم اخه
کوک : لباست رو
لیسا : اخه اذیتم میکنه
کوک : تو لباس بخواه الان واست لباس میگیرم
...
بعد از نیم ساعت در اتاق موندن ، کوک در رو زد ، رفت باز کرد و دید یه دست لباس خریده
لیسا : سلیقه خوبه ها
کوک : اره ؛)
لیسا : خب ، خوب شد پوشیده خریدی
کوک : چرا مگه
لیسا : زیرا اگه داداشم این لکه های بنفش رو شوم هام و گردنم ببینه منو و تو رو به دو تیکه جدا میکنه
کوک : آوو راس میگی ، بدو لباسات رو بپوش بریم بیرون صبحونه بخوریم
لیسا : باشه
کوک : اونجوری راه نروووووو واااا ، استغفرالله
لیسا : چشه مگه
کوک : هفففف زود باش
...
لیسا : خدااااا خیلی خوشمزسسسس
کوک : نوش جونت
لیسا : ولی جدا من تو این دو ماه خیلی ازت خوشم میومد ، هعی خودم و تو رو تو این موقعیت خیال میکردم و فلان و کلی فانتزی های چرت پرت
کوک : مثلا چی ؟
لیسا : اممممم مثلا ، دو گیلاس شراب قرمز و به شومینه . هوای سرد و یه پتو و...
کوک : باش باش فهمیدم ادامش نده 😂
...
کوک : الان میزارمت خونه رزی ، هر وقت خواستی زنگ بزن بریم بیرون
لیسا : باشه ، فقط یه لحظه بیا نزدیک تر
لیسا : یکم دیگه
و یه بوسه سطحی رو لباش گذاشت
و یه لبخند شیطونی سوار ماشین شد
اون فقط میتونست اینا رو تو خوابش ببینه ولی الان کاملا واقعی بود .
...
و اما برگدیم سر اصل مطلبگوشی رو گذاشت رو میز و با قدم های نسبتا آروم شروع کرد به طرف اتاق جنی راه افتادن .
نفس عمیقی کشید
تهیونگ : تو میتونی ، یادت باشه ، باید کاملا بی حس و کاملا عادی رفتار کنی . هوا چقدر سرده چرا تیشرت پوشیدم اخه
و در رو با دستش باز کرد .جنی : درست شد ؟
تهیونگ : نه
آروم روی تخت نشست و به طرفش خزید
جنی : چیکار میکنی ؟
تهیونگ : هیچ .. سردمه
جنی : خب برو لباس بپوش
تهیونگ : ندارم
جنی : مگه میشه
تهیونگ : برو نگاه کن
جنی : خب حالا من چیکار کنم
تهیونگ : میشه بغلت کنم ؟یه لحظه گیج شد ، واقعا میخواست بغلش کنه یا اون اشتباه شنیده بود ؟
جنی : چ.. چرا اونوقت ؟
تهیونگ : چون فک کنم بدنت گرمه ، بزار یه امتحان کنم ،
بغلش کرد ( خدایا خودت ما رو نسیب همچین آدمی کن ، امین )
تهیونگ : درست حدس زدم ( کنار گوشش )
چونش رو گذاشت رو شونش و بیشتر بغلش کرد . چقدر حس خوبی داشت .
جنی : امم گشنمه ( با صدای آروم )
تهیونگ : منم
جنی : چیکار کنیم
تهیونگ : نمیدونم ، میخوای بریم بیرون غذا بخوریم ؟
جنی : نمیشه خونه سفارش بدیم ؟
تهیونگ : باشه ، بزار برم بگم بیام
...
تهیونگ : هوشت اوتد ؟ ( جویدن غذا )
جنی : اره ، دهن پر حرف نزن زشته ( با خودش : به تو چه اخه چرا همچین حرفی گفتی اخه مگه زنشیییی )
تهیونگ : باش
...
جنی :بعد از خوردن غذا ، همه چیو تمیز کردم و بردم اشپزخونه ، ظرف ها رو شستم و برگشتم اتاق و دیدم خوابیده . چه زود !
دراز کشیدم رو به روش و زل زدم به صورتش . موهای قهوه ای که تا دماغش دراز شده بود بیشتر کیوتش میکرد .
جنی : تهیونگ ( با صدای آروم )
با شنیدن اسمش چشمای سیاهش رو باز کرد
برای اولین دفعه بود که با اسم بهش خطاب کرده بودم
جنی : من میخوام شغل داشته باشم
تهیونگ : چرا ؟!
جنی : خسته شدم از بس موندم خونه
تهیونگ : خب ، چی میخوای بشی
جنی : مدل
تهیونگ : فردا زنگ میزنم به دوستم ، یه آشناش شرکت مدلینگ داره
جنی : مرسی
و بغلش کردم .. طبیعی بود نه ؟ کسی که روی کاغذ باهاش ازدواج کردی و دوسش نداری ولی الان رو تخت همو بغل کردین . وقتی از بغلش بیرون اومدم به صورتم زل زده بود و البته لبام ..
یواش یواش خزید و بیشتر بهم نزدیک شد
ولی این جو قشنگ رو
شکم دردم از بین برد .نویسنده :
با دردی که تو ناحیه شکمش حس کرد ، به خودش پیچید . نگران بهش نگاه میکرد ؟ چیشد بهش ؟تهیونگ : جنی ؟ خوبی ؟
جنی : ایییی باید برم .. دسشویی
تهیونگ : باشه باشه
بغلش کرد و برد دسشویی
جنی : برو بیرون
...
چند دقیقه شده بود ولی نه صدایی ازش بود و نه چیزی
تهیونگ : جنی حالت خوبه ؟؟؟
جنی : خوبم .. ولی به چی نیاز دارم
تهیونگ : چیه بگو بدم
جنی : امم راستش تو کمدم ، توی کشو یه بسته هست ، از داخل اون یه چیز سفید هست اونو بده به من
با گفته هاش ، رفت کمد رو باز و کرد و اولین کشو رو باز کرد . ولی اینجا پر لباس زیر بود ، یعنی جنی از اینا میپوشید ؟ وقتی میپوشید چه شکلی به نظر میاد ؟!
اههههه اینا چه فکرایی بود به ذهنش میومد .
تهیونگ : اینجا چیز سفیدی نیس
جنی : وای الان چیکار کنم
تهیونگ : اسمش چیه ، بگو برم بخرم بیام
جنی : امممم ، پد بهداشتی
تهیونگ : ( پس بخاطر همینههه یه دفعه اونجوری شد ، یاد لیسا افتادم )
تهیونگ : باشه ، تو بمون اونجا من برم بگیرم بیام
ماسک زدم و کلاه گذاشتم چون همه منو میشناختن خب
...
تهیونگ : از ایناس ؟! اخه اینا چند تا مدل دارن ، بهتره از یکی بپرسم ، ببخشید خانم ؟! یه لحظه میتونید بیاید اینجا
# : بله بفرمایید
تهیونگ : اممم ، من چه مدلی از اینا بخرم
# : ببخشید ولی اینا به درد شما نمیخوره آقا ( منحرف بی خاصیت اشغال )
تهیونگ : نه نه ، واسه خودم نمیخوام که ، واسه زنم میخوام ، چیز شده بخاطر همین
# : اهان ، معذرت میخوام ، فک کنم این بهتر باشه ،
تهیونگ : خیلی ممنون
یه زن پیر : وای چقدر شوهر خوبی ، شوهر های ما هم بلدن بخورن ، برینن ، بخوابن
زن پیر دوم : والا ، مثل اینم نوشتید نیستن ، خدایا چی میشد به ما هم از این شوهر ها میدادی
...
تهیونگ : جنی اونجایی ؟ بیا خریدم
جنی : اینجام ، در باز کن بدش ولی نگاه نکن ها
تهیونگ : باشه
در باز کرد و دستش رو دراز کرد و گرفت
...
تهیونگ : حالت بهتره ؟
جنی : اره ، مرسی که رفتی خریدی
تهیونگ : خواهش میکنم .
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...