عه ، این همون پسره نبود ؟ همونی که تهیونگ بدجوری بهش نگاه میکرد .
ولی به نظر آدم بدی نمیومد . حتما تهیونگ بزرگش میکرد . لبخند گرمی هم داشت .
تیانگ : سلام
جنی : سلام
تیانگ : من تیانگ هستم .
جنی : منم جنی
تیانگ : میتونم بشینم ؟
جنی : البته ، بفرمایین
تیانگ : شما همسر تهیونگ هستید ؟
جنی : اوه بله
تیانگ : پس کار خیلی بدی میکنه
با تعجب بهش نگاه کردم
جنی : چرا ؟
تیانگ : بانویی به زیبایی شما رو اینجا تنها میزاره
جنی : وای 😂😂😂
تیانگ : 🙂از تهیونگ :
با آقای پارک و وانگ درباره شرکت و سود هاش حرف میزدیم . یه سال پیش اوضاع خوب نبود ولی الان خیلی بهتر شده بود . چون بیشتر تو شرکت کار میکردم .
در حالی که لیوانم رو از رو میز برداشتم و مشروب سرم کشیدم ، احساس کردم یکی داره میخنده ،
دیدم جنی داره با اون حرومزاده عوضی حرف میزنه ،
داشتن انگار از بالا روم آب داغ میریختن ،
جکسون : تهیونگ شی ؟ ، لیوان رو اونقدر فشار نده میشکنه
آقای پارک : هی تهیونگ ، میشنوی ؟
نویسنده : ولی روح و ذهن و حواس تهیونگ یه جا دیگه بود ..
حسی داشت که داشت خفش میکرد . حس مالکیت که روی جنی داشت بیشتر میشد و هر لحظه ممکن بود بره اون حرومی رو داغون کنه .
نمیخواست با یکی دیگه حرف بزنه ، مخصوصا با اون که ..
حسودی میکرد . اونم خیلی زیاد . اگه جکسون اون لیوان رو از دست تهیونگ نمیگرفت ، ممکنه بود بشکنه و دستش زخمی بشه ، ولی چه اهمیتی داشت ،
زمانی که اون نمیتونست مانع کارای تیانگ بشه ، چه اهمیتی داشت ؟
بعد از چند لحظه مکث ، با قدم های محکم ولی خونسرد
به سمت اونا حرکت کرد . پوزخندی زد ..
تهیونگ : جنی عزیزم میشه بیرون چند لحظه منتظر من باشی ، باید با این حرف بزنم .
سری تکون داد و رفت بیرون .
تیانگ : میبینم زن گرفتی ؟
تهیونک : به تو چه
تیانگ : آه ، اونجوری نگو .. ناراحت میشم .. راستی هنوز از دستت دلخورم که منو به عروسیت دعوت نکردی .
تهیونگ : این چرت پرت ها رو ول کن ، هنوز انتظار داری تو رو هم دعوت کنم ؟ از جنی دور شو ، اون هیچ ربطی به من نداره ، ما اجباری ازدواج کردیم .
تیانگ : خببب ، به نظر دختر شیرینی میاد .. ولی خودت که میدونی .. من تا طمع یکیو نچشیدم ، ازش دست نمیکشم
تهیونگ : حرومزاده ، حرف بفهم .. اون عروسک نی . دیگه پیشش نبینمت ، کازی داری بیا با خودم حلش کن .
تیانگ : از همه بهتر تو میدونی که تهیونگ .. تهیدید خود آدم اثر نداره ، باید اطرافیانش رو تهدید کنی ..
دستاش رو مشت کرد ، خیلی عصبانی بود ، بازم داشت همه اون اتفاق ها تو ذهنش پخش میشد . از آقای وانگ خداحافظی کرد و دست جنی رو که بیرون ایستاده بود کشید .
جنی : هی چیکار میکنی ، ولم کن
حرفی نزد و در ماشین رو باز کرد و جنی رو هول داد توش .
جنی : آخ چیکار میکنی ، چرا اینقدر عصبانی ای ؟
بازم سکوت ...
به راننده اشاره کرد که خودش میرونه و سوار ماشین شد .
بعد اون جنی چیزی نگفت .
داشت ماشین رو تند میروند ، اونقدر تند که آدم احساس میکرد داشت پرواز میکرد !
جنی از ترسش دهنش لال شده بود .
تا بلخره به خونه رسیدن ..
ولی جنی از اتفاق هایی که قرار بود بیوفته بی خبر بود ..مقداری اسمات ، دوست ندارید نخونید 🔞
با کلید خونه رو باز کرد و داشت جنی رو از پشت سرش میکشوند ،
و برد اتاق خودش ،
جنی داشت یواش یواش میترسید .
هلش داد رو تخت و افتاد ، خودش هم قبل از اینه که از تخت بلند بشه روش خیمه زد .
بلخره تونست با لحن ترسیده حرف بزنه
جنی : تت..تهیونگ چیکار میکنی
امیدوار بود که چیزی که بهش فکر میکرد رو باهاش انجام نده ..
مرد حرف زد با صدای بم و ارومش ،
تهیونگ : مگه قرار نبود با مرد های دیگه حرف نزنی ؟ هوم ؟
جنی : اخه مگه اون دوستت نبود ؟
بازم جنی داشت با ترس میپرسید ، و به طرز عجیبی تهیونگ از این خوشش میومد .
تهیونگ : نه ...
گفت تهیونگ که انگار آروم شده بود و حرفش رو ادامه داد
تهیونگ : ولی باید تنبیه بشی ..
جنی : چ..
تا میخواست چیزی بگه ، تهیونگ لباش رو گذاشت روی لب های سرخ و نرم جنی گذاشت .
و آروم شروع به بوسیدنش کرد ..
نمیدونست چیکار کنه . نه میتونست همراهی کنه ، نه میتونست پسش بزنه . مونده بود چیکار کنه .
چشماشو بست ، تنها کاری که میتونست بکنه این بود .
هر چقد هم مک میزد بازم بسش نبود ، لباش...
میتونست تا آخر عمرش این کار رو بکنه
بعد چند دقیقه که بی نفس مونده بودن ازش جدا شد .
یکم نفس گرفت و نزدیک گوش زنش شد و نفس داغش به گوشش برخورد کرد
موهاش سیخ سیخ شده بود .
تهیونگ : لبات خوشمزس :)
تا میخواست بازم طمع لبای جنی رو دوباره بچشه ، چشمش به گردن پوشیدش افتاد .
خم شد و دکمه ی لباس رو دونه دونه باز کرد . و گردن سفید و بلورین نمایان شد . مدتی مشغول اون کار بود و در آخر ...
خدایا
گفت با خودش
مگه میشه یه زن بی نقص آفریده بشه ؟ نه
ولی چرا جنی با همه چیزش بی نقصه ؟
نگاه تهیونگ به ترقوه های ظریف جنی افتاد ، نمیتونست دیگه دووم بیاره .
جنی دیگه نمیخواست از این بیشتر چیزی بشه ولی دست خودش نبود .
از شونه هاش گرفت و لباس رو پایین تر آورد .
و داشت پایین تر میاورد که روی دستش چیزی حس کرد ؛یه قطره اشک ؟
دید داره گریه میکنه ولی خیلی آروم که اون متوجه نشه ،
نادیده گرفت ..
لباس رو میخواست پایین تر بده ولی نمیتونست پس
ولش کرد و بازم هلش داد روی تخت
باز روش خم شد و تو گوشش آروم لب زد
تهیونگ : این اخطار بود ، اگه یه بار دیگه هم همچین کاری کنی ، قول نمیدم کاریت نداشته باشم ..
و نیشخند به لب بلند شد و از اتاق خارج شدمیبینید چقدر خوبم نه ؟ انصافا حال میکنید ؟ دو تا پارت دراز گذاشتم براتون . اونیکی فیک رو هم میخونید ؟
امیدوارم خوشتون بیاد
ماچ به فرق سر اون کسایی که هم ووت میدن هم کامنت میزارن
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...