Part 21

543 71 12
                                    

های !
اولا معذرت میخوام که دیر آپ کردم ، ولی خودتونم میدونیند امتحان ها شروع شده بخاطر همین نتونستم بزارمش ، امیدوارم خوشتون بیاد و ووت و کامنت بزارید ! لاو یو :)

از خجالت داشت آب می‌شد .
درست داشت چشم تو چشمش نگاه می‌کرد .
کی میرفتن خونه خودشو تو اتاقش قفل کنه ؟!
آقای لی : تهیونگ ، اوضاع کارا چجوره ، خوبه ؟
تهیونگ : بله بله ، خیلی خوبه
آقای کانگ : تهیونگ ، من میخوام شرکتم رو به دخترم واگذار کنم ، دیگه من پیر شدم ، میفرستم پیشت یکم بهش آموزش بده
تهیونگ : البته چشم .
جنی : اهم ، تهیونگ میشه بریم خونه ؟ سرم درد میکنه
تهیونگ : البته بریم ، فعلا خدافظ بعدا حرف میزنیم .
...
بلخره تونسته بود خودشو رو تختش ولو کنه . چه روز عجیبی ، هر وقت اون لحظه ها یادش میوفتاد از خجالت قرمز می‌شد .
یعنی اون و تهیونگ ...
خنده ریزی کرد و بلند شد تا لباسش رو عوض کنه ولی یهو در اتاق به صدا در اومد .
جنی : بیا تو ؟
تهیونگ وارد اتاق شد و بازم بین دو دیوار حبسش کرد .
جنی : چی کار میکنی
تهیونگ : میخوام کاری که نصف و نیمه مونده رو انجام بدم
جنی : نه نه ن..
و بازم بوسه ی جدیدی رو شروع کردن .
تا وقتی که نفسشون بند اومد و مجبور شدن از هم جدا بشن ، نفس نفس زنان دم گوشش گفت
تهیونگ : غرور من .. اجازه نمیده بهت بگم ... حسودیم میشه .. وقتی همجنسام بهت توجه میکنن.. تو خودت بفهم و محلشون نزار .. باشه ؟!
جنی : باش :)
و از اتاق اومد بیرون .
جنی : هوفف خدا رو شکر رفت .
...
بعد از چند روز :

صبح زود
ساعت ۶ و ۲۵
بازم داشت کابوس میدید
نفس نفس زنان از خواب بیدار شد ، هوا هنوز تاریک بود ، عرق کرده بود . اون زن
قرار بود انگار تمام زندگیش تو کابوس هاش نقش داشته باشه .
ممکن بود نمیره ؟! یه لحظه این سوال تو ذهنش پخش شد
جنی : نه نه ، امکان نداره اون تو خونه موند و بعدش سوخت ، امکان نداره زنده مونده باشه ، امکان نداره ، آروم باش جن آروم .
از تخت بلند شد و رفت داخل حموم و یه دوش سرد گرفت و اومد بیرون . امروز قرار بود لیسا و رزی بیان .
هنوز لیسا به خونه نیومده بود ، چرا ؟!
...
رزی : لیسا میشه بگی که چت شده ؟! دو هفتس خونه ی ما داری زندگی میکنی که با اون کار ندارم ولی نو رو به اینجا به زور اوردم ، چت شده ؟!
جنی : اره میشه بگی ؟ از وقتی که با کوک رفتین بیرون دیگه خبری ازت نشد ، یه لحظه ، نکنه ..
لیسا : باش باش میگم ولی به داداشم نگین لطفا ، خب راستش ما اون روز یه چیزایی کردیم ، اهم . خب انگار ، اممممم
جنی : چییییی بگو دیگههه
لیسا : ما با هم خوابیدیم
رزی : وادافاکککککککک
جنی : چییییییییی مست بودین ؟؟؟؟ اشتباهی شد ؟!
لیسا : نه کاملا هوشیار بودیم و خودمون خواستیم این کار رو بکنیم ، چون ما همو دوست داریم ، عاشق همیم
رزی : وای برگام ریخت .
جنی : منم ، حالا چرا به ما نگفتی
لیسا : خبببب خجالت کشیدم
رزی : خاک تو سرت
لیسا : حالا منو ول کنین ، از شما ها جخبر ، رزی رو که میدونم هیچ خبری ازش نی ، تو جنی ؟!
جنی : امم خب ، ما هم بینمون یه اتفاق هایی افتاده..
تهیونگ : های گیرلز ، به به لیسا خانم چه خبر از شما ، کم پیدا شدین .
لیسا : خواستم شما دو تا راحت باشین ،
تهیونگ : هومممم من میرم سرکار ، خدافظ
لیسا ، رزی : بای
رزی : خبببب چیشده بینتون
جنی : ولش کنین
لیسا : عههههه یعنی چییی بگووو از مال ما که بیشتر نی
جنی : اهمم خب ، رفته بودیم ها مهمونی ، من با تیونگ رقصیدم و بعد ..
لیسا : چیییی با تیونگ رقصیدی ؟!!!! مگه نمیدونی داداشم ازش متنفره و دشمنشه
جنی : میدونممم ولی ما اون موقع قهر بودیم روی این مدل شدن و فلان ، خواستم یکم چیزش کنم ، حالا ولش اینجا ها رو ، هعی دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم ، رفتم دسشویی تا میخواستم در بیام اون اومد و ..
لیسا : فهمیدم لازم نی ادامشو بگی 😂
جنی : اره اینجوری ، رزی ، تو هنوز با جیمین حرف نمیزنی ؟
رزی : نه
لیسا : راستی رزی بهم گفت چرا حرف نمیکنه و کاملا کار خوبی میکنه ، منم وقتی دیدمش حسابش رو میرسم ، کاری میکنم دیگه نتونه بابا بشه
جنی : نهههه واا ، نکن ها ، هم من فراموش کردم .
لیسا : با کوک حرف زدم گفتم به اونم بگه که این ازدواج فیکه اونم قرار شد بگه بهش
جنی : اره .. فیکه :)
لیسا : البته البته ممکنه واقعی هم بشهههههه
جنی : فک نکنم اون منو دوست داشته باشه
رزی : این یعنی تو اونو دوست داری ؟!
جنی : نه نه ..
لیسا : اره جون خودت ، خودم دیدم ، وقتی نگاهش میکنی یه نوری تو چشمات دیده میشه .
جنی : ...
رزی : قبول کن دیگه دوسش داری
جنی : اره .. شاید دوسش دارم ..
...
فلیکس : هعی ، باز داری نقشه میکشی ؟!
تیونگ : نه .. دارم فک میکنم اگه جنی رو از تهیونگ جدا کنم ریکشنش چی میشه
فلیکس : خب البته که ناراحت میشه
تیونگ : شاید ازدواجشون فیک باشه ، اونوقت چی ؟!
فلیکس : یعنی چی
تیونگ : یعنی اینکه ..
از صندلیش بلند شد و به عکس جنی کنار میزش زل زد
تیونگ : یعنی اینکه ، اونا واقعا همو دوست ندارن
فلیکس : واتتتتتتت
تیونگ : اره ، جاسوس ها گفتن ، فقط قرار داده ولی یه مشکل هست .
فلیکس : چیه
تیونگ : انگار نامادری جنی ، به پدر تهیونگ فروخته
فلیکس : وا چه زن کثیفی
تیونگ : حالا اونو ول کن ، مهم اینجاست که من با اون زن ارتباط برقرار کردم
فلیکس : مگه اون نمرده
تیونگ : نه ، ولی جالب اینجاست ، این زن می‌خواد جنی بمیره ، اونم نمیدونم به چه دلیلی ، ممکنه زنه کلا مریض روانی باشه
فلیکس : من گیج شدم ، الان دقیقا میخوای چیکار کنی
تیونگ : هفف ، تو فقط نامجون رو صدا کن
...
تهیونگ : بچه ها ، جنی تو خطره
جین : چرا
تهیونگ : تیونگ ، می‌خواد اونو ازم بگیره ، فقط برای اینکه من رو عذاب بده
یونگی : اخ من اونو میخوام خفه کنم ، این همه کار کرده واسمون هنوز خلاص نمیشیم ازش دستش
چانیول : حالا چیکار کنیم
تهیونگ : نمیدونم
آیرین : به نظرم ، تهیونگ تو یکم از جنی فاصله بگیر ، تیونگ فک کنه ازدواجتون فیکه
تهیونگ : ذاتا فیکه
همه : چی ؟!
جونگکوک : اره ، به شما نگفتیم چون هر چی آدم کمتر بدونه ، راز فاش نمیشه
چانیول : این چه فکر مزخرفیه
آیرین : فک کنم اون بدونه ، تیونگ میدونه ازدواجشون فیکه ، جاسوس اس زد بهم
تهیونگ : اگه بدونه ، چرا بخواد بازم جنی رو ازم بگیره پس جای نگرانی نداره
چانیول : به نظر منم
یونگی : شاید ..
با این حرفش سر همه بهش چرخید
یونگی : شاید به یه دلیل دیگه ای جنی رو بدزده یا بکشه ؟!
جونگکوک : نه بابا ، چیکار میکنه جنی رو اخه اون فقط هدفش اینکه که به تهیونگ و ما ضربه بزنه
جین : اره ، کاش بتونیم سر نخی پیدا کنیم تا بندازیمش زندان
یونگی : من تا اونو نکشم آروم نمیگیرم
جین : هوفففف
چانیول : خیلی خب فک نکنم دیگه حرف دیگه مونده باشه
آیرین : اره بریم
ولی آنها بزرگ‌ترین اشتباه رو کردن
و از اتفاق هایی که قرار بود بیوفته خبر هم نداشتن ...
...
حرص و انتقام و حسودی داشت چشای تیونگ رو کور می‌کرد و نمیدونست چیکار میکنه .
هر روز که میگذره بیشتر اونو میخواست . اون زود تر تهیونگ اونو پیدا کرده بود ولی تهیونگ زود تر گیرش آورد . بد شانسی !؟ ممکنه ؟!
نگاهی گذرا به دختری که یه چند دقیقه پیش باهاش بود نگاه کرد ..
ملافه های سفید مثل برف پر از خون شده بود .
پوزخندی به حال اون بیچاره کرد و از اتاق اومد بیرون
تیونگ : اونو ببرین بیرون و اتاقم تمیز کنید
بادیگارد : چشم قربان ..
از پله ها اومد پایین و فلیکس رو دید که داره با تمام توان دهنش رو باز میکنه و صبحانه میخوره ..
تیونگ : یواش تر بخور میمیری
فلیکس : چه عجب بیدار شدی ، من فک کردم یه راند دیگه هم صبح انجام میدین
تیونگ : بس کن این کثیف کارا رو ، اه . خودت که میدونی ، اینا هیچ فایده ای ندارن ، بی مصرفن ، من اونو میخوام .. اونو ..
فلیکس : آروم باش ، به دستش میاریم نگران نباش
تیونگ : کی پس .. دارم روز به روز دیوونه تر میشم ، احساس خفگی بهم دست میده ... اون مرتیکه .. اون نمیتونم ازم بگیرتش ، اونو اول من شناختمممم من
..
جنی : اهههه شما دوتا چرا بس نمیکنین .
تهیونگ : اول اون شروع کرد .
تیونگ : نخیرممم تو شروع کردیییی
جنی : دیگه دعوا نکنید الان مامانم صدا میزنه مجبورم برم بیاین بازی کنیم دیگه تو رو خدا
تیونگ : فقط بخاطر تو ، بیا آشتی کنیم
تهیونگ : جوجه اردک زشت 😑
..
تیونگ از همون اول جنی رو دوست داشت . روانیش بود و روز به روز عاشق تر می‌شد .
اما تهیونگ ...
همه چیز رو خراب کرد .
اونا همش هفت هشت سالشون بود ، نه جنی اونا رو به یاد میاورد و نه تهیونگ ، ولی تیونگ چرا ؟!
اون همه چیز یادش بود ، به لطف مریضی خاصی که داشت .
و اره
تهیونگ و جنی از قبل هم همو میشناختن ، اما با حادثه ای که به جنی افتاد ، باعث شد حافظش رو از دست بده .
تهیونگ چی پس ؟!
بعد اینکه پدر تیونگ ، پدرش رو کشت شعله ی انتقامش در حدی زیاد شد که هر چی خاطرات دربارش داشت رو تز بین برد ، حتی جنی ..
ولی همه چیز قرار بود تغییر کنه ، به زودی ...
تیونگ : کیم تهیونگ .. همچنان ضربه ای بهت میزنم که ..
..
هوا کم کم داشت گرم تر می‌شد و خورشید دیر تر غروب می‌کرد . با این وجود ، تصمیم گرفت که غروب خورشید رو تماشا کنه . قهوه ای توی لیوانی پر کرد و به حیاط رفت .
رنگای زرد و قرمز و نارنجی ترکیبی بود که عاشقش بود . نگاهی به زندگیش کرد ، همه چیز تغییر کرده بود ، خاطرات جدید ساخته بود ، دوستای جدیدی داشت و شاید
اولین عشقش رو داشت تجربه می‌کرد ..
با تماس چیز گرمی به پشتش ، برگشت و دید تهیونگه
جنی : زود اومدی
تهیونگ : کارام زود تموم شدن .
و اونم روی تاب کنارش نشست .
تهیونگ : تو هم غروب رو بیشتر از طلوع دوس داری ؟!
جنی : اره ، خیلی جادویی به نظر میرسع
تهیونگ : اره ، اما دلیل اینکه من غروب رو بیشتر دوست دارم اینکه شروع شبه
جنی : شب رو دوست داری ؟!
تهیونگ : من ستاره ها و ماه شب رو دوست دارم .
جنی : اهان
..
تهیونگ : توی کتابی خونده بودم که ، توی غروب خورشید ، نوری به رنگ سبز پدیدار میشه که فقط عاشقا میتونن اون نور رو ببینن ،
جنی : منم اون کتاب رو خوندم .. تا حالا نور سبز رو دیدی ؟!
تهیونگ : من تا حالا عاشق نشدم ..
جنی : ..
تهیونگ : تا وقتی که تو رو دیدم .
جنی : ها ؟!
تهیونگ : به لطف تو ، الان میتونم نور سبز رو ببینم ، اگه من ببینم ، حتما تو هم میبینی
راست میگفت ، اونم نور سبز رو میدید . یعنی تهیونگ بهش اعتراف کرده بود ؟! باورش نمیشد
جنی : اره .. میبینم .
تهیونگ : پس این یعنی این که ..
جنی : منم تو رو دوست دارم .

BLACK SUIT || taennie ||Where stories live. Discover now