صدای پای یکی میومد . اشکهاش رو پاک کرد و به صدای پایی که تو هر ثانیه داشت نزدیک تر میشد گوش داد . میدونست کیه . بخاطر همین توی اتاق قایم شد تا نبینه داره گریه میکنه . نمیخواست ضعیف به نظر بیاد . یه کمد بزرگ داخل اتاق بود . خودشو توش جا کرد . پاهاش رو به خودش کشید و درش رو بست . و در باز شد ..
به نظر اروم میومد . اگه عصبانی بود در محکم باز میکرد . ولی اون یه اشتباه کرد . این همون کس مورد نظرش نبود . اشتباه حدس زده بود . این یونگ جون بود . بادیگارد شخصی تهیونگ . ولی مطمئن بود که اونی که داشت راه میرفت تیونگ بود . یه حس بدی بهش داشت میگفت که یچیزی شده . بخاطر همین اروم از کمد اومد بیرون . تا دیدش زود اومد پیشش .
یونگ جون : خانم کجا بودید همه جا دنبال شما بودم .
جنی : چیشده مگه ؟
یونگ جون : خانم ... خونسردیتون رو حفظ کنید لطفا .. چیزه ...
جنی : یونگ جون چیه زودباش بگو
یونگ جون : متاسفم خانم ولی رییس رو با تیر زدن
جنی : ها ؟
خشکش زده بود . اون داشت توضیح میداد ولی صداش رو دقیق نمیتونست بشنوه . با تیر زدن ؟ دستاش شروع به لرزیدن کردن و دیگه تعادلش رو از دست داد . افتاد زمین . یونگ جون داشت یه چیزیایی میگفت ولی اون همینجوری داشت به دیوار نگاه میکرد . این برای دومین بار بود . دومین بار بود که کلمه رو شنیده بود . تو اولین بار . بهترین و مهم ترین شخص زندگیش رو از دست داد . و دومین بارم قاره اینجوری باشه ؟ تهیونگ هم میزاره میره ؟ بلخره تونست صدای یونگ جون رو واضح بشنوه ..
یونگ جون : خانم ایشون حالشون خوبه نگران نباشین . تیر به بازوش خورده ولی نرفته تو کنارش رو زخمی کرده .
جنی : کجاست ؟ دکتر خبر کردین ؟ کجا هس ؟
یونگ جون : بله خانم به اقای جانگ خبر دادیم . گفت همین الان میاد .
بهش کمک کرد و از زمین بلند شد . شتابان به اتاقش رفت . روی تخت درازش کرده بودن . اروم اروم کنارش رفت . پیشونیش عرق کرده بود . یه دستمال برداشتم و اروم پاکش کردم . بازوش زخمی بود و ازش خون میومد . ولی هوشیار بود . هی چشمش رو باز و بسته میکرد .
تهیونگ : جن ..
جنی : اینجام تهیونگ . اینجام .
گفت با صدایی که بغض کرده بود .
تهیونگ : حالم خوب میشه نگران نباش ..
سرش رو تکون داد و بلخره هوسوک اومد . کوک هم همراهش بود .
هوسوک : خانم جنی رو ببرین بیرون لطفا .
خطابا گفت به بادیگارد ها و بلندش کردن و بردن بیرون . بجز کوک و هوسوک همه بیرون اومدن .
بعد یه نیم ساعت اینا همه اومدن خونه . لیسا سریع خواست بره اتاق تهیونگ ولی نزاشتن . بعد چشمش به جنی افتاد که یه گوشه نشسته بود و خشکش زده بود . اومد بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن . اونم با اون گریش گرفت . بعد یه ربع اینا کوک اومد بیرون و لیسا و تو اغوش گرفت . رزی هم جنی رو بغل کرده بود و منتظر مونده بودن که هوسوک بیاد بیرون .
بعد یه ساعت بلخره اومد بیرون . لیسا از کوک جدا شد و به طرف هوسوک رفت .
لیسا : اوپا حالش چطوره ؟
هوسوک : گریه نکن لیسا . حالش خوبه . گلوله رو در اوردم و زخمش رو دوختم . الانم خوبه فقط به استراحت نیاز داره . تا یه چهار ساعت نرید اتاقش . بزارید استراحت بکنه .
حداقل یکم حالش بهتر شده بود . یه چند ساعت بعد همه رفتن . فقط کوک مونده بود و با رزی .
رزی : دخترا بیان یکم بخوابیم . مطمئنم تهیونگ حالش بهتر میشه نگران نباشین . کوک تو میتونی لیسا رو بخوابونی ؟
کوک : اشکال نداره .
رزی : ممنون .
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...