# : خب خب خب خانم کیم جنی
گفت جوری که پشتش به من بود .
" از من چی میخوای ؟ "
# : بهتره با صاحبت درست صحبت کنی و روشو برگردوند .
" صاحبم ؟ "
تهیونگ : نکنه یادت رفته که ۶ سال پیش مادرت تو رو به کی فروخت ؟فلش بک
از مدرسه تازه رسیده بودم خونه و کولم رویجا پرت کردم و یه راست وارد حال خانه شدم که متوجه شدم چند تا مرد و نامادریم دارن یه کارایی میکنن ،
نامادریم وقتی منو دید زود اومد پیشم وگفت+ : ببینید اقایون ، کاملا دست نخورده هس و خوشگله
پدر تهیونگ : بله خانوم ، خانم کوچولو خیلی زیبا هسن . من که هنوز هیچی نفهمیده بودم ازش پریسیدم" چیکار کردی الان "
+ : هیچی تو رو به یه آقای محترم فروختم
" هاااااا ؟ چیکار کردییییی ؟ منو فروختی ؟ "
+ : اره خیلی راحت
" باورم نمیشه "بعد اون اتفاق خونه رو ترک کردم .
فلش بک پایان
تهیونگ : یادت اومد ؟ حالا که پدرم مرده ، همه چیز ارث و میراث واسه من مونده و تو هم همینطور
" میخوای با من چیکار کنی "
با کمترین تن صدا پرسیدم ازش
تهیونگ : هیچی قراره باهات ازدواج کنم چون راه دیگه ای ندارم ، شاید مافیا باشم و خیلی قدرتمند باشم ولی باید به حرف مامانم گوش بدم
یا هم میتونم تو رو بکشم تا شاهد مافیا بودن من نباشی
" باشه باشه قبول میکنم "
تهیونگ : هه ، مجبوری قبول کنی وگرنه باید راه های مردن رو انتخاب کنی ....
هم اونقدرا هم بد نیس ، راحت زندگی میکنی ، امنیت داری ، پول و خیلی چیزای دیگه
الانم میگم دکتر بیاد به سر و وضعت نگاه کنه رنگ و روت پریدهاز بیرون دو تا از اون مرد های قوی هیکل رو صدا کرد و منو بردن اتاق خودم .
اینم از عاقبت سرنوشت من
حالم خوب نبود ، احساس خفگی میکردم و هی یاد حرف های یجی میوفتادم .
تا وقتی که گونه هام به طور کلی خیس شدن ، احساس نمیکردم که دارم کریه میکنم .
چرا من این همه باید زجر بکشم اخه ، روزی میاد منم بتونم خوشحال زندگی کنم ؟
قطعا نه
تق تق
در به صدا در اومد
لیسا : میتونم بیام تو ؟
زود اشکام رو پاک کردم و گفتم ارهلیسا با یه سینی وارد اتاق شد ،
لیسا : واسه غذا آوردم ، احتمالا گشنت باش... عههه تو گریه کردی ؟ 😕
" نه نه فقط ..."
لیسا : فقط چی ؟ حالا ولش بیا یکم غذا بخور رنگ و روت پریده ، مثل استخون شدی
" ممنون "
غذا رو تا تهش خوردم ، واقعا گشنم بود .
لیسا : راستی چند سالته
" ۲۲ "
لیسا : منم ۲۳
دختر خوبی بود و فکر کنم اکثر زمان لبخند میزد
لیسا : من فعلا میرم ، بعدا بهت سر میزنم
و رفت ....
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...