فلش بک
هوفی از سر خسته شدن داد . چانیول تو خونه حبسش کرده بود . ( بعد اون اتفاقی تو بار افتاد )
از نظر اون ، چانیول یه مزاحم و نادان به درد نخور بود . اخه به اون چه ربطی داشت ؟ صدای پا ، اون رو از فکر و خیالاش بیرون آورد و نگاهش رو داد به نردبانی که داشت میرفت سر کار .
چانیول : من میرم سر کار ، ها یکی هم سرت نزنه فرار کنی ، به همه بادیگارد ها سپردم نزارن بری بیرون . خدافظ
رزی : بای
بعد بسته شدن در ، پوزخندی روی لباش نشست ، کی میتونست اونو حبس کنه تو خونه ؟
رفت اتاقش و وسایل مورد نیازش رو برداشت و گذاشت تو کولش . شلوار سیاه با یه تیشرت تنش کرد و کتش رو پوشید و رفت طبقه ی بالا . از در مخفی رفت تو ، و رسید به پشت بوم . طناب رو از کیفش برداشت و وسط کرد به تیر . بعد از اون طناب آروم آروم اومد پایین . وقتی پاش به زمین خورد ، طناب رو کشید و تو یه حرکت اومد پایین . گذاشت توی کولش و با خیال راحت از خونه در رفت .
به مکان مورد علاقش رسید و نشست روی صندلی همیشگیش . بعد چند ساعت بازی کردن ، چون خسته شده بود تصمیم گرفت از گیمنت بره بیرون و به کافه بره تا چیزی بخوره .
کتش رو پوشید ، وسایلش رو برداشت ، پشتش رو کرد تا بره ولی به یکی برخورد کرد .
رزی : اهای ، کوری ؟ جلوی چشمت رو نمیبینی ؟
+ : اهمم خیلی معذرت میخوام ، من .. عهه شما همون خانم نیستین که تو بار ..
رزی تا فهمید اون همون مردیه که تو بار ماچش کرده بود ..
رزی : عهه .. اهمم .. تقصیر من بود .. ببخشید که بهتون برخورد کردم .. روز بخیر
و بدو بدو از گیمنت اومد بیرون .
رزی : گوه شانس یعنی من ، هففف کم مونده بود ها .فلش بک اند
جیمین : چجوری یادت نمیاد .. باشه حالا . نمیدونستم تو دوست لیسا و خواهر چانیولی
یه لحظه .. مگه اون لیسا و چانیول رو از کجا میشناخت .
رزی : تو .. از کجا میشناسیشون ؟
جیمین : فک کنم تو منو هنوز به یادت نیوردی ، من جیمینم ، دوست تهیونگ ، کوک ، هوسوک ، یونگی ، جین .. یادت نمیاد ؟
حتی با برادرت دشمن بودیم وقتی بچه بودیم 😂
ولی فک کنم هنوز ازم خوشش نمیاد .رزی که الان یادش اومده بود ، دستش رو گذاشت رو دهنش از تعجب
جیمین : میدونم باورش سخته 😂 بلخره یه ده هشت سالی میشه .
رزی : آ.. آره ..آره
جیمین : الان که یادت اومد .. یه افتخار رقص میدی به ما ؟
رزی : ال .. البته.....
ساعت ۲:۴۳
عروسی تموم شده و جنی خسته و کوفته روی تختش دراز کشیده بود . خیلی طولانی بود . کفش هاش رو در آورد . ولی الان .. لباسش رو قرار بود چجوری در بیاره ؟
وای نه .. کاملا یادش رفته بود .. نهههه . نکنه اون بخواد .. وای خدا . نکنه اون بخواد از اون کارا بکنه مثل اونیکی عروسی ها . با استرسی ه بهش وارد شد ، شروع کرد به سکسکه کردن . به زور موبایلش رو ورداشت و به لیسا زنگ زد .مشترک مورد نظر ، در دسترس نمی باشد ، لطفا بعدا تلاش فرمایید .
" وای خدا الان چیکار کنم ؟ بدبخت شدم "
با خودش فکر کرد ، شاید تهیونگ باهاش کاریت داشته باشه ؟ شاید نباید اینقدر به اتفاق ها منفی نگاه کنه .
ولی..
از یه طرف هم تهیونگ معلوم نبود قراره چیکار کنه .. پس ..
در به صدا در اومد ..
نور کم اتاق ، باعث شده بود سایش دراز تر و کمرنگ تر دیده بشه . دستش رو گذاشت رو چهار چوب در و پوزخند خبیثانه ای روی لباش شکل گرفت و سکسکه های جمی بیشتر شد .. و البته ترسش .
در رو بست و اومد نزدیک تر و وسط اتاق ایستاد . هنوز اون پوزخند رو لبش بود . دستش ر برد روی کراوات و بازش کرد و انداخت گوشه ی اتاق و بازم نزدیک تر شد .تهیونگ : چون فک کردی ازدواجمون روی کاغذه ، میتونی وظیفه ی زن بودنت رو انجام ندی ؟
" من..منظورت چیه ؟ "
نیشخندی زد و روی دختری که مثل عروسک ها خوشگل شده بود خیمه زد .
تهیونگ : منظورم اینه که ..
خم شد کنار گوشش
تهیونگ : ما هم قراره امشب ، همون کاری رو بکنیم که هر عروس و دومادی بعد از عروسیشون انجام میدن .
آب دهنش رو صدا دار قورت داد و نفس عمیقی کشید .
" ولی .. قرار نبود همچین کاری بکنیم .. تو قرار داد همچین چیزی ننوشته بود "
تهیونگ : مطمئنی که قرار داد رو خوب خوندی ؟
لبخندی زد که دندون های نیشش کاملا مشخص بود .
تهیونگ : خیلی خب ، شروع میکنیم
نفس داغش به گردنش میخورد و باعث میشد موهاش به تنش سیخ بشه .
آروم دستش رو برد پشت دخترش و شروع کرد به باز کردن لباس عروس ،
هر لحظه اضطراب و ترس جنی بیشتر میشد . با هر بندی که از لباس عروس باز میشد ، دستای جنی بیشتر میلرزید . و آخرین بند .. و تمام .
دیگه میدونست هیچی یا هیچ کس نمیتونست نجاتش بده ، پس چشماش رو بست و لبای گرمی رو ، روی گردنش حس کرد . گردنش رو میمکید و گاز میزد . دردشم میومد ولی برای اینکه صدای نالش در نیاد ، لباش رو بین دندون هاش انداخته بود و خودش رو نگه داشته بود . بعد از مدتی
از گردنش دل کند و میخواست دیگه کلا از شر اون لباس بزرگ خلاص بشه که ..
دینگگگ ، دینگگگگگ ، دینگگگگ
صدای موبایل
نادیده گرفت و قطع شد
ولی بازم زنگ زد ، ممکن بود اتفاق مهمی باشه . پس با عصبانیت بازش کرد
تهیونگ : چتههه ، چیشده ، چرا الان زنگ میزنی
+ : ببخشید رئیس معذرت میخوام ولی به مشکلی پیش اومده
تهیونگ : چه مشکلی
+ : .......
تهیونگ : قطع کن اومدم .
بلند شد و سر و وضعش رو عوض کرد و تا میخواست از اتاق خارج بشه ،
تهیونگ : اینبار خوش شانس بودی ، ولی دفعه ی بعدی قرار نیست این تکرار بشه .
و در رو بست و رفت .
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...