خببببببببببببب رسیدیم به پارتی که خیلیاتون گفتین . خب اونیکی که دوس ندارن از جایی که علامت گذاشتم نخونن .
امیدوارم خوشتون بیاد .تار موی نازک و ابریشمی دختر رو به دستش گرفت . بلخره بعد مدت ها ..
تونسته بود بهش دست بزنه .
عذاب وجدان ؟! نداشت
ناراحت ؟! نه
خوشحال ؟! نه
حس عجیب غریب ؟! شاید
چرا وقتی که دشمنش رو شکست داده بود و به عشقش رسیده بود ،
خوشحال نبود ؟!
شاید خودشم میدونست که طوری که اون جنی رو دوست داره جنی دوستش نداره ولی براش مهم نبود فقط میخواست جنی رو برا خودش کنه
...
ماه ها ...
از وقتی میگذشت که تهیونگ به جنی اعتراف کرده بود .
اوایل ، در حدی همو دوست داشتن که هر کی میدید فک میکرد دیوونن . ولی ..
بعد از چند ماه ، به تهیونگ چیزی شد . چیزی شد که رفتار های عجیب غریب میکرد ..
دلیلش چی میتونه باشه ؟!
اصلا خونه نمیومد و هر از گاهی باهاش حرف میزد . چیشده بود ؟! این سوال هی تو مغز جنی تکرار میشد . لیسا و رزی که جنی رو میدیدن دیگه نمیتونستن تحمل کنن ، پس یه شب تصمیم میگیرن برن خوش بگذرونن .
توجه میکنید دیگه از زمان گذشته استفاده میکنم ..
...
جنی : بچه ها من جدا حال و حوصله ی بار رو ندارم ، هم مگه شما دوس پسر ندارین ، گمشین برین پیششون دیگه .
لیسا : اونا خودشون رفتن بار ، ما هم میخوایم بریم ازشون محافظت کنیم که زنای دیگه پیششون نرن .
جنی : مگه به اونا اعتماد ندارین
رزی : به اونا داریم ولی به زنا نداریم .
لیسا : هم تو هم باید بیای ، تهیونگ هم اونجاست . یه سری بهش میزنی میپرسی چیشده که اینجوری میکنه .
جنی : البته راس میگی .. باشه . ولی چی بپوشم ،
رزی : اونو ما حل میکنیم نگران نباش ، تو بشین ارایش کن .
...
رزی : هعی ، دیگه بیاین گمشیم بریم عهههه ، اونوو گفت رسیدن به بار
جنی : اونوو کیه ؟!
لیسا : جاسوس رزی
جنی : شت
YOU ARE READING
BLACK SUIT || taennie ||
Fanfictionآروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...