Part 16

508 67 17
                                    

دیگه تقریبا همه چی عادی شده بود و تو روال خودش میرفت .
تهیونگ بیشتر اوقات خونه نبود
یعنی اونو فقط میشه گفت هر روز ۱۰ دقیقه میدید و این براش کافی بود . کرم دستش رو هم زد و تصمیم گرفت یکم کتاب بخونه .
از طبقه ها پایین اومد و به سمت کتابخونه تهیونگ رفت .
بهش گفته بود که همه چیز تو خونه مال اونم هست ولی بجز یه جا ..
با دقت داشت نام کتاب ها رو نگاه می‌کرد که کتاب مورد نظرش رو پیدا کرد . روی صندلی کتابخونه نشست و شروع کرد به خوندن .
کتاب راجع به دو تا عاشق و افسانه بود . گفته می‌شد که در غروب خورشید ، نور سبز رنگی هس که آدما نمیتونن اونو ببینین ، البته بجز دو فرد عاشق . اگه دو فرد عاشق اون رنگ سبز رو بین اون رنگای گرم و بی نظیر و میدید ، عشقشون تا ابد پایدار خواهد بود . اونم میخواست اون نور سبز رو ببینه ولی خب ...
عاشق مرد زندگیش نبود و این بود مشکل اصلی ..
قشنگ غرق کتاب شده بود که زنگ گوشیش به صدا در اومد .
لیسا بود .

" الو ؟ "
" خوبم مرسی "
" نه ، نمیتونم بیام "
" اخه من تنهایی با شماها چیکار کنم "
" باشه باشه ، چی بپوشم "
" اوک تمام ، نیم ساعته امادم "

نفس عمیقی کشید . این دختر بیشتر از همه بهش اهمیت میداد و طبیعی بود که نخواد تو خونه‌ تنها بمونه .
بهش گفته بود لباس معمولی بپوشه میخواستن برن قدم بزنن .
البته که تنها نه .. با کوک و جیمین و صد در صد رزی معذب میشه .
بیخیال خیال هاش شد و رفت یه دست لباس پوشید و یکم ارایش کرد و منتظر شد که بیان .

یکم بعد زنگ در خورد و رفت بیرون

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یکم بعد زنگ در خورد و رفت بیرون .
سوار ماشین شد و سلام کرد .
همه بعد احوال پرسی ، جیمین ماشین رو روشن کرد و راه افتادن

" راستی کجا میرین "
رزی : والا همینجوری میریم ، نمیدونم دقیقا کجا میریم ؟
جیمین : یه رودخونه بیرون شهر هست ، چون بیشتر آدما رو میشناسن همینجوری نمیتونیم بریم خیابون .
کوک : اره

یکم بعد
به گوشی کوک پیام اومد .

تهیونگ : جنی رو کجا میبرین
کوک : ودف ، تو از کجا فهمیدی
تهیونگ : منو دست کم گرفتی ؟
کوک : توبه توبه ، داریم میریم رودخونه ... ، میای ؟
کوک : ؟؟؟
کوک : ودف چرا افلاین میشی
کوک : ای بابا ، چه غلطی کردیم باهات دوست شدیم ، جواب بده
کوک : اه نده اصن جواب برو گمشو

BLACK SUIT || taennie ||Where stories live. Discover now