10~Friend

829 182 190
                                    

Jeongin P.O.V

برای دوست‌هام خوشحال بودم. هر دوتاشون این مدت خوشحال تر از قبل به نطر میرسیدن. فلیکس و هان بعد از اینکه متوجه ارتباط ها شدن،  تصمیم هایی گرفتن.

بیشتر وقت ها فلیکس با من تا آموزشگاه میومد که بتونه بیشتر چانگبین رو ببینه. از اون طرف هان هر بار بعد از کلاس، دنبال فلیکس میرفت تا بتونه مربی مینهو رو اونجا ببینه.

این قرار هایی بود که گذاشته بودیم. همه چیز تقریبا خوب پیش میرفت. من این مدت کل تمرکزم رو روی کلاس خوانندگیم گذاشته بودم. کلی پیشرفت کرده بودم و به خودم افتخار میکردم.

با رفتن به کافه و بار هم تونسته بودم کلی پول ذخیره بکنم. خانواده‌م هر ماه پول کافی ای برام میفرستادن که دانشگاهم رو بگذرونم اما من نیاز داشتم پول ذخیره کنم.

برای همین بود که دوتا شغل پاره وقت داشتم. قرار نبود بعد از اینکه به خانواده‌م بگم میخوام خواننده بشم، ازم حمایت کنن.میدونستم اونا از این آرزوم حمایت نمیکردن. من سرمایه ای برای علاقه‌م نداشتم، پس خودم داشتم تنهایی‌به دستش میاوردم.

کلاس های دانشگاهم رو به موقع میرفتم و نمره های قابل قبولی هم میگرفتم. همین باعث شده بود زندگیم با برنامه پیش بره ، اما بخشی توی وجودم خالی بود.

بخشی که خوشحالی و هیجان رو از روزمرگیم پاک کرده بود. انقدری خودم رو با کارهام سرگرم کرده بودم تا به اون پسر فکر نکنم، که یادم رفته بود خوشحالی برام چه معنایی داشت.

با خودم فکر کردم اون هم باید منو یادش رفته باشه.میگفتم همه چیز خوبه اما گاهی که حس تنهایی وجودم رو پر میکرد. هر از چند گاهی  یاد حس خوبی میوفتادم که بهم داده بود.
هرچقدر هم که مدت کمی بود اما، من عاشق اون حسی بودم که موقع دیدنش داشتم. هیجان ، ترس ، کنجکاوی ، عطش.

همه اینا باعث میشد حس زندگی داشته باشم. درست برعکس الان که فقط مثل یه ماشین ، کارهای روزمره‌م رو به بهترین شکل انجام میدادم.

با به یاد آوردن خاطرات اون پسر مو بلوند، لبخندی روی لب هام مینشست اما سریع اون رو از روی صورتم پاک میکردم. نمیخواستم باز درگیر چیزی بشم که دیگه حتی خودش هم نمیخواست.

درسته که میگفتم تاحدی فراموشش کردم،  اما بعضی وقت ها وجودم میسوخت. از چی؟
از اینکه منه احمق داشتم بهش دل میبستم و اون با حرف هاش داشت دلم رو به یه چیز پوچ خوش میکرد.
با اون جمله هاش، کاری کرد که فکر کنم اونقدر قویه بودش که حرف مردم براش اهمیت نداشت و شاید میتونستم باهاش شانسی داشته باشم. اما مثل یه ترسو، بعد از اون خبر گفت که دیگه همدیگه رو نبینیم.

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now