17~See You Again

828 140 369
                                    

سوییچش رو از روی کانتر برداشت و از آپارتمانش خارج شد.میدونست تا همون موقع هم دیر کرده بود اما خبری از چان نداشت.
چانگبین بعد از مدت ها تونست برنامه ای بچینه تا مثل گذشته ها ، اون دو دور هم جمع بشن و یه شب عالی رو کنار همدیگه بگذرونن. یک شب با کار هایی که دوست داشتن. فوتبال ببینن، نوشیدنی بخورن و پوکر بازی کنن.

دوستی اون دو طولانی تر از این حرف ها بود. اون و چان از راهنمایی هم دیگه رو میشناختن و با وجود اختلاف سنی ای که داشتن، باز هم برای همدیگه بهترین دوست های ممکن بودن.
همون دوست هایی که توی زندگی همدیگه نقش پررنگی داشتن.

ماشینش رو دم در خونه چان پارک کرد و منتظر شد تا پسر بزرگتر در رو براش باز کنه.
با باز شدن در چشم به داخل خونه افتاد. خیلی وقت بود که به اونجا نرفته بود. اما همه چیز مثل قبل بود.
مبل های قدیمی و طوسی، قالیچه‌ی خاک گرفته‌ی کرم رنگ و پرده های ضخیم و سورمه‌ایش.
همه چیز هنوز هم مثل قبل بودن. انگار که کسی سال ها به خونه دست نزده بود.

با لبخند از کنار چان عبور کرد ، وارد خونه شد و خوراکی هایی که خریده بودن رو روی کانتر گذاشت. با نگرانی ای که توی صداش بود به تلویزیون زل زد و گفت.

"گل که نزدن؟...نمیخوام چیزی رو از دست داده باشم!"

چان در رو بست و پشت سر چانگبین به سمت هال راه افتاد. به کانتر تکیه داد و بطری های آبجو رو از توی کیسه‌ی خرید چانگبین درآورد.
وجود اون پسر پر از خشم بود.
خشم از خودش
از دوستش
و از کسی که بیشتر از همه دوستش داشت...
به پسر کوچیکتر چشم دوخت و با صدای خشکی گفت.

"هیچی هنوز شروع نشده...چیزی رو از دست ندادی...!"

"خوبه پس...بیا تو هم...مطمئنم امشب تیممون عالی بازی میکنه..."

پسر کوچیکتر خودش رو روی مبل انداخت و به کتش رو کنارش پرت کرد.
چان بطری آبجوش رو محکم توی دستش گرفته بود. میخواست آروم باشه اما حسی که توی رگ هاش به جریان در اومده بود، باعث شده بود بطری رو به قدری محکم توی دستش فشار بده که حس کنه شیشه‌ش ترک برداشته بود.

نگاه دست قرمز رنگش کرد ولی اهمیتی بهش نداد. کلید چانگبین رو برداشت و پشت بطری ها گذاشت.
قدم های آرومش رو ادامه داد و پشت مبلی که پسر کوچیکتر روش نشسته بود وایستاد.
درست بالای سرش.
نگاهی به تلویزیون انداخت و پرسید.

"از کجا مطمئنی؟"

"نمیدونم...فقط حس خوبی به امروز دارم"

پسر بزرگتر چهره‌ش توی هم رفته بود. کمی از نوشیدنی توی دستش خورد و گفت.

"چرا؟..."

"راستش امروز کلا از اول صبح خوب شروع شد...اولش که کلاس صبحم کنسل شد و تونستم بیشتر بخوابم...بعد ظهرش یکی از هنرجو هام از غذایی که درست کرده بود برام آورد...خیلی هم خوشمزه شده بود...راستی...عصر هم با فلیکس رفتیم به مراسم های زمستونه سئول که هر سال جشن میگیرن...یکم خوش گذروندیم و الان هم که اینجام...حسم میگه روزم قراره همچنان عالی باقی‌ بمونه..."

Hidden Sapphire | HyuninDonde viven las historias. Descúbrelo ahora