33~We are a family

513 96 268
                                    


Jisung P.O.V

هرزمان که به گذشته فکر میکنم تمام خاطراتم شبیه یه خواب به نظر میرسن. از ملاقات من با مینهو گرفته تا تصمیم امروزم.
تصمیمی که با فکرش تمام تنم به لرزه میوفته.

حدود یک هفته از ماجرای اون مراسم گذشته بود. از ماجرایی که به من انگیزه و جرعت کافی داد تا به آینده‌م فکر کنم. به آینده‌ای که میخواستم کنار مینهو بسازم.

من و هیونجین با وجود اینکه بهترین دوست های ممکن بودیم، اما تفاوت های زیادی داشتیم. اون پسر حاضر بود برای رسیدن به کسی که میخواست از اسم و رسم خانواده‌ش بزنه! کاری که به نظر آسونه ولی موقع عمل تازه عمق مشکل معلوم میشه.

ما دوتا با وجود اینکه خیلی به هم نزدیک بودیم اما توی این مدت حتی نتونستیم یکبار همدیگه رو ببینیم. و تنها خبری هم که ازش داشتم وضعیت مادرش بود.
دکتر ها میگفتن خانم هوانگ بعد از تشنجی که سر استیج داشت، شوک شدیدی بهش وارد شد که سیستم عصبی بدنش رو از کمر به پایین ضعیف کرد. میدونم که بقیه میگن این وضعیت موقته اما من درباره‌ش مطمئن نیستم.

تنها چیزی که ازش مطمئنم وضعیت کاری‌شه. اون زن درحال حاظر بابت اختلال عصبی، از ریاست کمپانی خودش منع شده و این یعنی هوانگ یونسوک دیگه فقط یک اسم ساده‌س.
نه اون اسمی که یادش تن همه رو به لرزه مینداخت.

"جیسونگ!!!....اصلا متوجه شدی چی گفتم؟؟؟"

با دیدن چهره عصبانیش سرم رو به اطراف تکون دادم و سعی کردم از افکارم خارج بشم. بلافاصله انگشت‌ها‌م رو لای موهای قهوه‌ای رنگش فرو کردم و با لبخند نگرانی گفتم.

"بـ...ببخشید هیونگ!...یکم ذهنم مشغول بود..."

قیافه‌ش‌ مرموز تر از همیشه بود.
پوزخندی زد و دستش رو به آرومی روی تنم کشید. با حس کردن انگشت های سردش روی پوستم به خودم لرزیدم. بدنش رو کمی بیشتر کش داد و درحالی که داشت بوسه های ریزی روی گردنم میذاشت زمزمه کرد.

"مشغول چی جیسونگا؟...منظورت که اتاق خواب نیست ها؟"

"...ا...اتاق خواب؟؟؟"

حرکاتش رو اونقدری ادامه داد که تنم داشت بی اراده داغ میشد. بوسه‌ی عمیق تری روی خط فکم گذاشت و گفت.

"اوهوم!...از همون بازی هایی که دوست داری....میخوای واضح تر برات توضیح بدم؟؟"

سریع فاصله‌ای بینمون ایجاد کردم و صاف سرجام نشستم. با استرس دستم رو لای موهام کرد و نگاهم رو به زمین دادم.

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now