29~Fire the innocence

531 105 275
                                    


"خیلی ممنون بابت شام...واقعا خوشمزه بود"

"ولی تو که چیزی نخوردی!..."

بشقابش رو توی دستش گرفت و بعد از تعظیم کوتاهی به سمت آشپزخونه رفت. جوی اون خونه باعث شده بود حس بدی داشته باشه. سر میز نشستن با وجود اون همه آدم بهش حس ناخوشایندی میداد. حسی که ازش فراری بود.

پسر کوچیکتر میتونست به راحتی حال بد هیونجین رو حس کنه. تشکر خشک و خالی ای کرد و دنبالش راه افتاد. رنگش پریده بود و عرق سرد کل صورتش رو پر کرده بود.
انگشت های کشیده‌ی هیونجین رو بین دست هاش گرفت و با نگرانی پرسید.

"هیونگ تو حالت خوبه؟...چرا یکدفعه اینجور شدی؟...چیزی شده؟"

نفسش رو به سختی بیرون داد و سرش رو به علامت نه تکون داد. خودش هم نمیدونست چش بود اما حسی که از اون جمع میگرفت باعث میشه احساس خفگی بکنه.
هیونجین هیچ روحی توی اون خونه‌ نمیدید.

".... فکر کنم فقط کمی نیاز به هوای تازه دارم....بهتره برم کمی نفس بگیرم..."

به چشم های بزرگ جونگین خیره شد که نگرانی درش موج میزد. هیونجین نمیخواست بیشتر از این نگرانش کنه اما نمیتونست کاری بکنه. از اضطراب پسر کوچیکتر هیچ‌جوره کم نمیشد.

"پس برو توی بالکن اتاقم...من هم بعد از تمیز کردن میز شام میام پیشت...باشه هیون؟..."

پلک هاش رو به آرومی باز و بسته کرد و لبخندش رو به پسر کوچیکتر نشون داد. تا خواست اونجا رو ترک کنه خواهرزاده‌ی جونگین وارد آشپزخونه شد و با نگرانی گوشه‌ی لباس پسر بزرگتر رو گرفت. کمی اون رو پایین کشید و با ناراحتی گفت.

"هیونجین اوپا!...تو مریض شدی؟...من دیدم که بعد از دیدن دایی جونگسو و زنش اینجور شدی، مگه نه؟...من نمیخوام اوپا حالش بد باشه..."

کمی خم شد و آروم لپ سرخ اون دختر رو کشید.
اون زیادی شبیه به جونگین نبود؟
شباهتی که قلب هیونجین رو پر از تلاطم میکرد.

"نگران نباش یوجونگ...من مریض نشدم فقط کمی خستم!...الان هم میرم تو اتاق جونگین استراحت کنم و بعدش دوباره میام تا بازی کنیم...قبول؟..."

در رو بست و روی تخت دراز کشید.
ذهنش درگیر بود.
از همون زمان که جونگین بهش گفت کبودی های روی پهلوش به خاطر اشتباه غیرعمدی برادرش بودن ، نفرتی توی قلب هیونجین شکل گرفت که نمیتونست باهاش مقابله کنه.

عصبانی بود.
میخواست با جونگسو صحبت کنه اما پسر کوچیکتر به پاش افتاد و ازش خواهش کرد قضیه رو از این خراب تر نکنه. و خب، التماس های جونگین دلخراش تر از چیزی بودن که هیونجین نادیدشون بگیره.

درنتیجه سکوت کرد.
سکوتی که نمیدونست تا کی قرار بود تحمل کنه ولی تنفری که توی قلبش شکل گرفته بود نمیذاشت حتی وقتی که زیر یه سقف نفس میکشیدن، آرامش خیال داشته باشه.
اون پسر نمیتونست اهمیت نده.

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now