32~Fault

575 93 217
                                    


Hyunjin P.O.V

"تموم شد پدر...قضیه همونجور که باید پیش رفت...!"



[فلش بک]

مدت زیادی نبود که از پیش سونگمین برگشته بودم. از پیش همون پسری که توی چشم هام زل زد و بهم گفت تمام این زمان که با جونگین توی یک خونه زندگی میکرده، بهش حس داشته و میخواسته قلبش رو به دست بیاره.
خنده داره نه؟
درست مثل این میمونه که با ارزش ترین جواهرت رو پیش کسی بذاری که میدونی بهش چشم داره و هرزمان که بتونه اون رو از تو میدزده.

اعصابم بابت حرفش خورد شده بود اما اون پسر بهم چیز دیگه‌ای رو گفت که از این موضوع هم آزاردهنده تر بودش. اون بهم از حقیقتی گفت که تمام روح و جسمم رو با خودش سوزوند.
جونگین درگیر اختلال شده بود.
اختلالی که با فشارهای عصبی وخیم و وخیم تر میشد. اما اینجا کی آدم بده‌ی داستان بود؟

من؟
خب معلومه که من!
من همونیم که نتونست مثل ابرقهرمان داستان‌ها قوی باشه و کسی که دوست داره رو نجات بده. من همون پسر عادی‌ای بودم که به خاطر ترسش ، زندگی مهم ترین آدم زندگیش رو مثل جهنم کرد.
جهنمی که هرروز داخلش بیدار میشد و راه فراری ازش نداشت.

دردناک بود.
اما نه به اندازه‌ی دردی که جونگین میکشید.
افکار هرزم بی اراده توی سرم پرسه میزدن.
«اگه خودم رو نابود میکردم چی؟»
«اونجوری از درد های جونگین کم میشد؟»
دروغه اگه بگم بارها بهش فکر نکردم.
به پاک کردن صورت مسئله‌ای که خودم بودم.
به پاک کردن وجودم از این زندگی.

مغزم دیگه کار نمیکرد.
با بطری نیمه‌پر ویسکی‌ای که توی دستم بود وارد خونه شدم. خونه‌ای که دیگه حتی متعلق به خودم نمیدونستمش.

داشتم مثل همیشه با ذهنی نه‌چندان هوشیار سمت اتاقم میرفتم که متوجه‌ی نگاه سنگین پدرم شدم.
کمی به چهره‌ی درمونده‌م دقت کرد و با دیدن اشک های خشک شده‌م، سریع سمتم اومد.

"هیونجین!...پسرم تو حالت خوبه؟..."

"مهم نیست...میرم بالا استراحت کنم"

خواستم دستش رو پس بزنم که محکم از مچم گرفت. حتی نمیفهمیدم درد داشت یا نه.
الکلی که توی رگ هام جریان داشت باعث شده بود تا کمتر چیزی حس کنم.

سرش رو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد.
برام عجیب بود.
من پدرم رو تا به حال اینجوری ندیده بودم.
اون مرد شکسته و ناتوان تر از چیزی بود که باید.

"پسرم...میدونم که هیچوقت من رو اونقدر به خودت نزدیک ندونستی که باهام درد و دل کنی و از کارت حرف بزنی....اما...اما من اینجام!....حس میکنم خودت رو اونقدر درگیر کارت کردی که به سلامت ذهنیت اهمیت نمیدی...نظرت چیه ادامه‌ی نوشیدنیت رو توی اتاق من بخوریم و کمی حرف بزنیم؟..."

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now