مدت زیادی از اومدنش به سئول نگذشته بود. هنوز با شهر و آدما خیلی آشنا نشده بود ولی این مسیری بود که خودش انتخاب کرده بود.
خرید هاش رو با پول های تاشدهی توی دستش حساب کرد و بعد از خرید به سمت اون خونه اجاره ای برگشت. فردا ، روز اول منتقل شدن به دانشگاه جدیدش بود. ولی کدوم یکی از اینا براش اهمیت داشت؟"سلام....من خونهم"
"سلام جونگینا... چی خریدی؟"
صدای پسر بزرگ تر از اتاق شنیده میشد که داشت به سمت جونگین میومد.
"چند تا رامن با میوه"
دستش و رو شونه پسر کوچیک تر گذاشت. خوشحال بود که بالاخره جونگین داشت توی شهر کمی میگشت و با محله آشنا میشد. با لبخند لطیفی گفت
"میدونی که فردا روز اول دانشگاهته....منم فقط دو تا کلاسم باهات یکیه. سعی کن با یکی دو نفر دوست بشی که توی فضای دانشگاه و اینجا احساس تنهایی نکنی"
اخماش کمی توی هم رفت.جونگین به عنوان یه پسر ۲۰ ساله دوست نداشت توسط کسی که فقط یکسال ازش بزرگتر بود نصیحت بشه.
"هی سونگمین هیونگ درسته که ازم بزرگ تری ولی ما توی یه مقطع هستیم....من از بچگی با همسنای تو درس خوندم. با من مثل بچه ها رفتار نکن، خودم میدونم با کی دوست بشم"
سونگمین با شناخت کمی که از جونگین داشت میدونست که اون پسر خیلی راحت سر بحث رو باز نمیکرد و برای دوستی پیش قدم نمیشد، برای همین کمی نگران بودش که تو این مدت احساس ناراحتی و تنهایی نکنه.
موهای پسر رو به آرومی بهم ریخت و وارد آشپزخونه شد تا رامن هایی که جونگین خرید بود رو بپزه. و توی همین فرصت تصمیم گرفت خبر خوشحال کننده ای رو به پسر کوچیکتر بده که تا اون رو از بیحوصلگی در بیاره. صداش رو صاف کرد و گفت.
"راستی جونگینا...من با رئیس کافه بالاخره حرف زدم و حدس بزن چی شد؟!
میتونی از این هفته، یک روز درمیون بعد دانشگاه بیای و به عنوان گارسون پیش ما کار کنی. من کلی سفارشت رو بهش کردم. میدونم که ناامیدمون نمیکنی"پسر مو آبی احساس میکرد توی یک چاله افتاده بود. چالهی خوش شانسی.
با اینکه داشت بهش سخت میگذشت ولی خیلی از کار هاش توی همین مدت کم، جور شده بودن. اون تونست کسی رو پیدا کنه که باهاش خونه اجاره کنه.
تونست توی کلاسهایی که همیشه میخواست ثبت نام کنه و الان هم دو تا شغل پاره وقت داشت.
نمیدونست این همه خوش شانسی داشت از کجا میومد اما همین موضوع کمی ترسونده بودش، چون اون باور داشت بعد از چند تا اتفاق خوب همیشه یه چیز ناراحت کننده پیش میومد که تلخیش دل آدم رو میزد.***
به عنوان یه ورودی جدید، زودتر از خیلی ها وارد کلاس شد و روی صندلی ۵۲ نشست. اون حتی درست یادش نبود که چه درسی داشت چون این دانشگاه هدف اصلیش نبود.
به نظرش باید به حرف سونگمین گوش میکرد و هرچه سریع تر دوست پیدا میکرد تا از حوصلهسربر بودن اون شهر غریب و دانشگاهش کم کنه.
همینجور که داشت به کارهای بعدش فکر میکرد با صدایی از طرف راست صورتش به خودش اومد. اون چند دقیقه ای میشد که توی افکار شلوغ خودش به سرمیبرد. افکار آشفتهای که نمیتونست کنترلشون بکنه.
بالاخره از دنیای عجیب توی ذهنش جدا شد و با صدای جلب توجه کنندهی پسر روبه روش به خودش اومد."یکم دیر رسیدم!...همه جاها پر شده....میتونم اینجا بشینم؟"
جونگین به اون پسر نگاه کرد . موهای بلوند و چشم های خندونی داشت که نمیشد با دیدنشون نخندید.
چند ثانیه بود که اون پسر رو میدید اما برخلاف بیشتر ادم هایی میشناخت حس خوبی بهش میداد.
بدون هیچ تلنگری سرش و به نشونه تایید تکون داد و لبخند کوتاهی بهش زد."من فلیکسم!...ببخشید اگه یکم با لحجه ٫ کره ای حرف میزنم...من استرالیاییم....تو ورودی جدیدی؟"
اون خیلی گرم به نظر میرسید.
جونگین عادت نداشت با آدم های جدید خیلی حرف بزنه و وارد مکالمه بشه. اما اون بهش آشنایی میداد، درست مثل یک دوست قدیمی که بعد از مدت ها میدیدش.'نکنه این هم باز از خوش شانسی من بود؟'
یکمی خودش و جمع کرد و در جواب پسر گفت."خوشبختم هیونگ!....من جونگینم و روز اول من توی اینجاست......من یک سال از دبستان رو جهشی خوندم و شما هیونگ من میشید"
برق توی چشم های پسر مو بلوند بیشتر شد و با خوشحالی پرسید.
"وای تو پس از من کوچیکتری؟....این خیلی کیوت به نظر میاد.....تو توی همکلاسی های دانشگاه مکنهی ما میشی.....این خیلی کیوته"
با تکرار کلمه کیوت جونگین رو هم به خنده انداخت. ادم خوش اخلاقی به نظر میومد، درست شبیه کسی بود که پسر کوچیکتر میخواست باهاش دوست بشه. به مغزش فرصت تصمیم گیری نداد و با هیجان گفت.
"نظرت چیه تایم ناهار باهم غذا بخوریم؟"
'این چی بود من گفتم ؟!!!.... وای خدای من!...حتما الان فکر میکنه دارم از بی دوستی میمیرم و فقط منتظر این بودم یکی بیاد تا نجاتم و بده و منو از تنـ'
"اره اره حتما فکر خیلی خوبیه"
با جوابی که داد دهن جونگین بسته شد و قبل اینکه چیزی بگه استاد وارد کلاس شد. کیفش رو روی میز گذاشت و بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن.
~~~
این قسمت اول بود که برخلاف پارت های دیگه کوتاه نوشتمش . قسمت های بعدی رو حتما بخونید چون آروم آروم کارکترهایی که منتظرشید اضافه میشن، و روند داستان شروع میشه.یادتون سر پارت هایی که دوست داشتید کامنت بذارید و ووت آپ کنید🫐💙
YOU ARE READING
Hidden Sapphire | Hyunin
Fanfictionهیچکس نمیدونه بابت شروع این حس ها، چی در انتظار تک تکشون هست. اما اسم این احساس هرچی که باشه، قرار نیست وضعیت همینقدر ساده براشون پیش بره. ~ ~ ~ • Stray kids FanFiction • وضعیت آپدیت : پایان یافته Hidden Sapphire - یاقوت کبود پنهان✨ 🔸Mai...