14~Let's play

993 182 612
                                    


تو هفته ای که گذشت خیلی چیز ها بهتر شده بودن. مریضی جونگین تموم شده بود و دوباره مشغول دانشگاه و کلاس های موسیقیش شده بود.

سونگمین بعد چند روز تونست از جونگین عذرخواهی کنه و اون رو به خونه برگردوند.

دوستشون، هان، به خاطر پیشنهاد یهویی که به مینهو داده بود مجبور بود یک روز درمیون سرکلاسی حاظر بشه که تواناییش رو نداشت، ولی همین کلاس رفتن و تعریف کردن از مربیش باعث شده بود که کمی به اون پسر نزدیکتر بشه.

حتی وضعیت برای فلیکس هم خوب بود. اون جدیدا متوجه شده بود که اگه به چانگبین توجه ای نمیکرد ، اون پسر خودش میومد و باهاش صحبت میکرد که فاصله ای بینشون نیوفته.

همه چیز بهتر شده بود.....مگه نه؟....
اما نه برای همه..!

تنها چیزی که نصیب بنگ چان شده بود، دیدن خوشحالی دوست صمیمیش بود. خوشحالی دوست صمیمیش کنار کسی که حق خودش میدونست.
اون هر روز میتونست متوجه قوی تر شدن رابطه اون دو نفر بشه درصورتی که هیچ کاری از دستش برنمیومد.
اون نمیخواست مثل یه عوضی به زندگی دوست صمیمیش گند بزنه، نمیخواست پسری که عاشقش بود رو از چیزی که میخواست محروم کنه ،
درست بود که چان به فکر فلیکس و چانگبین بود اما این وسط کی به فکر اون بود...؟

توی گوشه‌ی دیگه ای از سئول ، هیونجین به خاطر عذاب وجدانی که داشت به خودش جرعت نداده بود تو این مدت جونگین رو ببینه و یا حتی باهاش حرف بزنه.
اون حق داشت. آسیب زدن به کسی که دوستش داری خیلی بیشتر از این حرف ها درد داشت.
هیونجین بیشتر از همیشه از خودش، موقعیتش و هرچیز دیگه‌ای که داشت متنفر بود.
یعنی انقدر زندگی نرمال داشتن سخت بود...؟

شاید....چون از اون طرف ، پسرک مو مشکی ای بود که هر بار و هر بار داشت علاقه جونگین به کسی که خودش نبود رو میدید.
حس میکرد که کافی نبود.اون هر روز تلاش میکرد. اون برای خوشحال کردن جونگین از تمام وجودش مایه گذاشته بود اما چشم های پسر کوچیکتر چیزی رو جز هیونجین نمیدیدن.

اون هیچ کدوم از توجه و اهمیت دادن های سونگمین رو ندید در حالی که حاظر بود تا ابد برای هیونجینی که باعث این حالش بود منتظر بمونه.
تلخ تر از همه این بود که بعد از این همه اتفاق، باید تظاهر میکرد که حالش خوب بود اما خودش میدونست این جمله ها چیزی جز یه دروغ نبودن.

همونجور که معلومه همه چیز اونقدر هاهم خوب نبود.

در خونه رو باز کرد و گیتار آموزشگاه رو که قرض کرده بود زمین گذاشت. دیوار های طوسی رنگ خونه ، فصا رو دلگیر تر کرده بودن. شاید مشکل از جونگین نبود اخه اون روز به قدری غمگین بودش که دل آسمون هم گرفته بود.

درحال خشک کردن چترش بود که سونگمین از آشپزخونه به سمتش اومد. نگاهی به سرتا پای پسر کرد اما هیچ ردی از لبخند و خوشحالی تو وجودش پیدا نمیکرد.

Hidden Sapphire | HyuninDonde viven las historias. Descúbrelo ahora