18~Dazed

835 136 509
                                    


Jeongin P.O.V

نیمه‌ی زمستون شده بود و هوا هر روز داشت سرد تر از قبل میشد. اما توی این سرما تنها چیزی که دلگرمم میکرد همون پیام های کوتاهی بود که از هیونجین دریافت میکردم.
درسته...من توی این موارد نمیتونستم به عقلم تکیه کنم.من از هیونجین بابت چیزی که مقصر نبود ناراحت بودم.
ما حدود دو ماه بود که همدیگه رو ندیده بودیم و هروقت هم که من میگفتم به یه روشی همدیگه رو ملاقات کنیم، اون ردم میکرد.

متوجه بودم که برای خودم این کارها رو میکرد اما تا چقدر باید وایمیستادم؟ اون میخواست چجوری وضعیت رو برامون عوض کنه؟
بعد از مدت ها ناراحتیم رو با دوست هام به اشتراک گذاشتم و دیدم که هر سه نفرشون کلی تلاش کردن تا ذهن من رو مشغول چیز های دیگه بکنن اما هیچ کدوم از اون ها طولانی مدت نبود.

ساعت حدود هفت شده بود که هان بهم پیام داد و خواست ازم مطمئن بشه که برنامه اون شب رو که یادم نرفته.
حقیقتش این بود که من به کل برنامه ای که داشت رو فراموش کرده بودم. اما با اصرار هان حرفش رو قبول کردم و تو اولین فرصت آماده شدم تا باهاش به خرید برم.

بعد از کلی تلاش هان، یک لباس سفید رنگ که بهش هیچ نیازی هم نداشتم رو برام خرید.
بالاخره فقط خودش نبود! من هم باید مثل بقیه اون شب خوب به نظر میومدم.

تنها چیزی که از برنامه اون شب یادم میومد این بود که ، هان نگران بود توی تولد مینهو هیونگ خوب به نظر بیاد.
اون پسر به ما کلی اصرار کرد که نمیتونست تنها به اون مراسم بره. اگه تنها به اون مراسم میرفت معذب میشد و برنامه‌ش درست پیش نمیرفت، برای همین با اینکه فقط چند بار مینهو هیونگ رو دیده بودم، حرفش رو قبول کردم.
هر چی نباشه هان تا همون موقع کلی به من کمک کرده بود، من هم باید بالاخره یک جا جبران میکردم.

نگاه گوشیم کردم. بیشتر از یک ساعت بود که مشغول خرید لباس بودیم. نگاه هان کردم که با لبخند از توی آینه به لباسش خیره بود. سرفه کوتاهی کردم و به آرومی گفتم.

"هیونگ...بهتره دیگه بریم...تو هم که لباست رو انتخاب کردی...چیزی نمونده....
راستی...فلیکس هیونگ پیام داد و پرسیده کی دنبالش میریم...جوابش رو چی بدم؟!"

کمی شوکه شد. آستین پیراهنش رو مرتب کرد ، سمت من چرخید و با لبخند کوتاهی گفت.

"میریم مکنه کوچولو نگران نباش...اول به فلیکس پیام بده بگو همه چی آماده‌س بریم یا نه....؟"

***
No One's P.O.V

زمان زیادی از اون ماجرا گذشته بود و بالاخره روزی که هیونجین بابتش لحظه شماری میکرد رسیده بود.
اون برای شبی که داشتن کاملا آماده بود. با اینکه از این مدل برنامه ریزی ها اصلا خوشش نمیومد و همیشه بقیه براش کار ها رو هماهنگ میکردن ، اما این بار تمام تلاشش رو کرد و خودش بیشتر کارها رو انجام داد.

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now