31~The Show

505 101 397
                                    



مجلل و چشمگیرتر از چیزی بود که توقعش رو داشت. نمای اون سازه‌ها با چراغ های رنگارنگ تزئیین شده بودن و تمام کسایی که اونجا حضور داشتن عالی به نظر میرسیدن.
اون افراد لباس هایی به تن داشتن که به خوبی معلوم بود برای ساخت تک تکشون کلی زمان و انرژی صرف شده بود. لباس ها و زیورآلاتی که جلوه‌ی مراسم رو ده برابر کرده بودن.

کمی جلوتر رفت و توی شیشه‌ی یکی از ماشین ها به خودش نگاهی انداخت.
به اندازه کافی کنار بقیه خوب به نظر میرسید؟
اصلا اون حق داشت به همچین جایی بره؟
هیچ جوابی براش نداشت.

دستی به لباس مشکی رنگش کشید و سمت ورودی اصلی رفت.

نامه‌ی دعوتی که براش اومده بود رو به مرد جلو روش نشون داد و بعدش وارد بخش اصلی شد.
شلوغ بود.
اما نه اونقدری که نتونه هیونجین رو پیدا کنه.

به سختی درحال نگاه کردن به اطراف بود.
جونگین نمیدونست اگه پسر بزرگتر رو نمیدید باید کجا میرفت.
اون نه کسی رو میشناخت و نه راهی داشت تا با هیونجین حرف بزنه.

هیچ اثری ازش نبود.
نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و دوباره به شماره‌ای زنگ زد که تمام این مدت خاموش بود.
جونگین حتی نمیدونست باید نگران باشه و یا ناراحت.

درحال سرزنش کردن خودش بود که ناگهان چشمش به چهره‌ی آشنایی خورد. با سرعت سمت اون پسر رفت و با چهره‌ی متعجبی زمزمه کرد. 

"هیونگ؟!!..."

پسر کوچیکتر رو توی بغلش گرفت و تن سردش رو بین دست هاش فشار داد.
بعد از چند ثانیه کمی عقب رفت و سرتاپاش رو نگاه کرد. اون هم مثل بقیه دلتنگ بود.

"اوه مکنه!..خدای من!... باورت نمیشه که چقدر دلم برات تنگ شده بود...از بار آخری که دیدمت خیلی سرحال تری...وای جونگین...لباست!...لباست خیلی بهت میاد!...باورم نمیشه بالاخره برگشتی سئول..."

جواب محبت هیونگش رو با لبخند کوتاهی داد و دوباره به زمین خیره شد. درسته که از دیدن فلیکس خوشحال بود اما ذهنش درگیرتر از این موضوع بود! جونگین نمیدونست که چرا دعوت شده بودن.

"منم دلم برات تنگ شده بود هیونگ....اما!
....اما توقع نداشتم اینجا ببینمت..."

"چرا جونگینا؟...تازه فقط من که نیستم...هممون هستیم!...نگاه اون طرف بکن....بقیه دارن برای خودشون نوشیدنی میریزن..."

نشون انگشت فلیکس رو گرفت و به همونجایی نگاه کرد که پسر بزرگتر اشاره کرده بود.
گیج تر از قبل شده بود.
نه تنها خودش و فلیکس ، بلکه بقیه هم اونجا بودن؟
هیچ‌چیز با عقلش جور در نمیومد و همین باعث شده بود از ترس ، رنگ از رخش بپره.

"هـ...هیونجین کجاست؟!...من باید باهاش حرف بزنم!..."

"هیونجین رو ندیدم...فکر کنم هنوز نیومده!....ولی تو چرا اینجور شدی مکنه؟...مثل گچ سفید شدی!..."

Hidden Sapphire | HyuninWhere stories live. Discover now